هانا چشم دوخته بود به پنجره که آن طرفش خورشید داشت غروب می کرد، و اشک می ریخت. تاب می خورد و اشک می ریخت، بی صدا و با کمترین تکان ممکن. گریه اش بیشتر نشان از تسلیم و تسلی داشت، انگار معصومیتش را از دست داده باشد و خودش را متقاعد کند کار درستی کرده.

کنارش ایستادم و دستش را گرفتم. سر برگرداند و لبخند زد. گفتم لبخندت اشعه ی آفتابی است که هنگام بارندگی ابرها را می شکافد.

دستم را گرفت و کشید رو گونه اش. کنارش زانو زدم و با شستم اشک هاش را پاک کردم.

گفت خاطره یی دردناک یادم آمد، گریه ام گرفت.

سر به تایید تکان دادم یعنی که می دانم.

گفت هم می خواهم درباره اش حرف بزنم و هم نمی خواهم.

گفتم دوست داری شیر یا خط کنیم؟

گفت گریه ام برای اریک نبود، برای خودم بود.

برگشتم سر جام و رو کاناپه نشستم.

گفت وقتی اریک گفت از هم جدا شویم چون حرف مشترکی نداریم چندان ناراحت نشدم. می دانستم که راست می گوید و حرف هامان چقدر برای هم کسل کننده است. مهم ترین دلیلی که جدایی را برام ناراحت کننده می کرد، ترک عادت به نوازش اژدهای پشتش بود. بخیه ای بود که از شانه ی چپش شروع می شد و با انحنای تندی در میانه به باسن راستش می رسید. می گفت وقتی که بچه بوده از تصادفی جان سالم به در برده و این اژدها یادگارِ همان روز است. وقتی که با هم سکس داشتیم انگشتم را به نوازش پشت اژدها می کشیدم که بیدار شده بود و می غرید.

لبخندی بین مان رد و بدل شد.

ادامه داد اریک ادبیات می خواند و من در کتابفروشی کار می کردم. همیشه هم کتاب دستم بود و گمان کنم تصویری از یک دختر جذاب و تا حدی روشنفکر را برای اریک به وجود آورده بودم. بعد که با هم دوست شدیم، متوجه شدیم که حرف چندانی برای گفتن به هم نداریم. من کتاب را می بلعیدم. نشخوارش نمی کردم. اسم بیشتر شخصیت ها یادم نمی ماند. جمله های قشنگش را حفظ نمی کردم که در جمعی از آن ها استفاده کنم. خودم را با داستان یکی می کردم و این برام لذت بخش بود. بر عکس اریک تا کتابی می خواند درباره اش حرف می زد، شروع می کرد به تحلیل کردن و مانور دادن روی جمله های قصار. نمی توانستم پا به پاش بروم. مثلاً وقتی که مادام بوواری را می خواندم، اِما را لحظه به لحظه حس می کردم، میل به خیانتش را در خودم می دیدم، از خودم می پرسیدم آیا تو هم اگر شوهر سرد مزاج انعطاف ناپذیری داشته باشی، راه را بر مردهای جذاب باز خواهی گذاشت؟ وقتی که خودکشی کرد چند روز گریه کردم. می دانی چه می گویم؟ من این طور کتاب می خواندم.

اریک اما وقتی شروع کرد به خواندن مادام بوواری اول بیوگرافی نویسنده اش را خواند، اسمش چه بود؟

گفتم گوستاو فلوبر.

ادامه داد آهان، بعد چند نقد درباره ی مادام بوواری خواند. وقتی هم که کتاب را می خواند جمله های به نظر خودش قشنگ را های لایت می کرد. وقتی درباره ی داستان حرف می زد حوصله ام سر می رفت که چرا المان ها را بیرون می کشد و بررسی شان می کند. برای من همه ی اثر به عنوان یک کلیت منسجم جا افتاده بود و نیازی هم نداشتم درباره اش حرف بزنم.

حتی دوست ندارم فیلم کتاب هایی را که خوانده ام ببینم. فکرش را بکن فیلم بینوایان را ببینی. آن وقت تفاوت بین ژان والژانی که تو ذهنت ساخته شده با ذهن کارگردان تو ذوقت می زند. این طور نیست؟

تاییدش کردم.

ادامه داد وقتی اریک حرف می زد و پاسخی را که انتظار داشت نمی گرفت عصبانی می شد، می گفت تو ذهنت آکادمیک شکل نگرفته، برای همین نمی توانی کتابی را که خوانده ای تجزیه و تحلیل کنی.

جرعه یی D&D نوشید.

دنباله ی حرفش را گرفت وقتی ضربه خوردم که شنیدم با یکی از همکلاسی هاش دوست شده. از آن به بعد جمله اش که تو ذهنت آکادمیک شکل نگرفته مانند خنجری در قلبم فرو می رفت.

می دانی من هیچ وقت با کسی رقابت نکرده ام، حتی وقتی که بچه بودم. برای همین همه دوستم داشتند. وقتی هم که در کتابفروشی کار می کردم، با این که حقوقم کم بود از زندگی ام راضی بودم.

گفتم دوست داری جمله یی قشنگ از فلوبر بگویم؟

لبخند زد و سر تکان داد.

گفتم فلوبر در جایی گفته زندگی حقیر من آن قدر ساده و آرام است که در آن کلمه ها حادثه هایند.

گفت من هم این طور بودم، اما کم کم احساس کردم که با کسی رقیب شده ام، آن هم بدون این که خودم بخواهم. بیشتر که فکر کردم دیدم اگر بخواهم ازدواج هم بکنم رقیب خواهم داشت. بالاخره آدم ها مقایسه می کنند و خود به خود سراغ آن که بهتر است می روند، چه تضمینی وجود دارد که همسرم ترکم نکند اگر زنی تحصیل کرده سر راهش قرار بگیرد؟ تصمیم گرفتم که وارد  مسابقه بشوم.

دلیل ثبت نام در دانشگاه هم همین بود.

سیگاری آتش زدم.

ادامه داد راستش را بخواهی زندگی ام تبدیل شده به جهنم. شب ها که می خواهم بخوابم به خودم و دیگران فکر می کنم، به این که چه گفتند و گفتم، چه کردند و کردم، فردا چه خواهند گفت و چه باید بگویم، چه خواهند کرد و چه باید بکنم. باید برنامه ریزی کنم. درستش این است که باید نقشه بکشم. برای من این زندگی که از نظر خیلی ها عادی و حتی بدیهی است یک جور جنگ است که من قواعدش را یاد نگرفته وارد میدان شدم. برای همین است که احساس می کنم همه به من شلیک می کنند.

به خودم قبولانده ام این راه را باید بروم، حتی اگر قرار است برگردم به همان کتابفروشی باید نشان بدهم می توانم این کار را تمام کنم، وگرنه احساس شکست و شکست خورده بودن رهایم نمی کند، اعتماد به نفسم را می آورد پایین …

اما خیلی دلم برای آن روزها تنگ شده است، و برای آن زندگی ….

یک هو گفت بس است دیگر، دور سوم را شروع کنیم؟