هانا چشم دوخته بود به پنجره که آن طرفش خورشید داشت غروب می کرد، و اشک می ریخت. تاب می خورد و اشک می ریخت، بی صدا و با کمترین تکان ممکن. گریه اش بیشتر نشان از تسلیم و تسلی داشت، انگار معصومیتش را از دست داده باشد و خودش را متقاعد کند کار درستی کرده.
کنارش ایستادم و دستش را گرفتم. سر برگرداند و لبخند زد. گفتم لبخندت اشعه ی آفتابی است که هنگام بارندگی ابرها را می شکافد.
دستم را گرفت و کشید رو گونه اش. کنارش زانو زدم و با شستم اشک هاش را پاک کردم.
گفت خاطره یی دردناک یادم آمد، گریه ام گرفت.
سر به تایید تکان دادم یعنی که می دانم.
گفت هم می خواهم درباره اش حرف بزنم و هم نمی خواهم.
گفتم دوست داری شیر یا خط کنیم؟
گفت گریه ام برای اریک نبود، برای خودم بود.
برگشتم سر جام و رو کاناپه نشستم.
گفت وقتی اریک گفت از هم جدا شویم چون حرف مشترکی نداریم چندان ناراحت نشدم. می دانستم که راست می گوید و حرف هامان چقدر برای هم کسل کننده است. مهم ترین دلیلی که جدایی را برام ناراحت کننده می کرد، ترک عادت به نوازش اژدهای پشتش بود. بخیه ای بود که از شانه ی چپش شروع می شد و با انحنای تندی در میانه به باسن راستش می رسید. می گفت وقتی که بچه بوده از تصادفی جان سالم به در برده و این اژدها یادگارِ همان روز است. وقتی که با هم سکس داشتیم انگشتم را به نوازش پشت اژدها می کشیدم که بیدار شده بود و می غرید.
لبخندی بین مان رد و بدل شد.
ادامه داد اریک ادبیات می خواند و من در کتابفروشی کار می کردم. همیشه هم کتاب دستم بود و گمان کنم تصویری از یک دختر جذاب و تا حدی روشنفکر را برای اریک به وجود آورده بودم. بعد که با هم دوست شدیم، متوجه شدیم که حرف چندانی برای گفتن به هم نداریم. من کتاب را می بلعیدم. نشخوارش نمی کردم. اسم بیشتر شخصیت ها یادم نمی ماند. جمله های قشنگش را حفظ نمی کردم که در جمعی از آن ها استفاده کنم. خودم را با داستان یکی می کردم و این برام لذت بخش بود. بر عکس اریک تا کتابی می خواند درباره اش حرف می زد، شروع می کرد به تحلیل کردن و مانور دادن روی جمله های قصار. نمی توانستم پا به پاش بروم. مثلاً وقتی که مادام بوواری را می خواندم، اِما را لحظه به لحظه حس می کردم، میل به خیانتش را در خودم می دیدم، از خودم می پرسیدم آیا تو هم اگر شوهر سرد مزاج انعطاف ناپذیری داشته باشی، راه را بر مردهای جذاب باز خواهی گذاشت؟ وقتی که خودکشی کرد چند روز گریه کردم. می دانی چه می گویم؟ من این طور کتاب می خواندم.
اریک اما وقتی شروع کرد به خواندن مادام بوواری اول بیوگرافی نویسنده اش را خواند، اسمش چه بود؟
گفتم گوستاو فلوبر.
ادامه داد آهان، بعد چند نقد درباره ی مادام بوواری خواند. وقتی هم که کتاب را می خواند جمله های به نظر خودش قشنگ را های لایت می کرد. وقتی درباره ی داستان حرف می زد حوصله ام سر می رفت که چرا المان ها را بیرون می کشد و بررسی شان می کند. برای من همه ی اثر به عنوان یک کلیت منسجم جا افتاده بود و نیازی هم نداشتم درباره اش حرف بزنم.
حتی دوست ندارم فیلم کتاب هایی را که خوانده ام ببینم. فکرش را بکن فیلم بینوایان را ببینی. آن وقت تفاوت بین ژان والژانی که تو ذهنت ساخته شده با ذهن کارگردان تو ذوقت می زند. این طور نیست؟
تاییدش کردم.
ادامه داد وقتی اریک حرف می زد و پاسخی را که انتظار داشت نمی گرفت عصبانی می شد، می گفت تو ذهنت آکادمیک شکل نگرفته، برای همین نمی توانی کتابی را که خوانده ای تجزیه و تحلیل کنی.
جرعه یی D&D نوشید.
دنباله ی حرفش را گرفت وقتی ضربه خوردم که شنیدم با یکی از همکلاسی هاش دوست شده. از آن به بعد جمله اش که تو ذهنت آکادمیک شکل نگرفته مانند خنجری در قلبم فرو می رفت.
می دانی من هیچ وقت با کسی رقابت نکرده ام، حتی وقتی که بچه بودم. برای همین همه دوستم داشتند. وقتی هم که در کتابفروشی کار می کردم، با این که حقوقم کم بود از زندگی ام راضی بودم.
گفتم دوست داری جمله یی قشنگ از فلوبر بگویم؟
لبخند زد و سر تکان داد.
گفتم فلوبر در جایی گفته زندگی حقیر من آن قدر ساده و آرام است که در آن کلمه ها حادثه هایند.
گفت من هم این طور بودم، اما کم کم احساس کردم که با کسی رقیب شده ام، آن هم بدون این که خودم بخواهم. بیشتر که فکر کردم دیدم اگر بخواهم ازدواج هم بکنم رقیب خواهم داشت. بالاخره آدم ها مقایسه می کنند و خود به خود سراغ آن که بهتر است می روند، چه تضمینی وجود دارد که همسرم ترکم نکند اگر زنی تحصیل کرده سر راهش قرار بگیرد؟ تصمیم گرفتم که وارد مسابقه بشوم.
دلیل ثبت نام در دانشگاه هم همین بود.
سیگاری آتش زدم.
ادامه داد راستش را بخواهی زندگی ام تبدیل شده به جهنم. شب ها که می خواهم بخوابم به خودم و دیگران فکر می کنم، به این که چه گفتند و گفتم، چه کردند و کردم، فردا چه خواهند گفت و چه باید بگویم، چه خواهند کرد و چه باید بکنم. باید برنامه ریزی کنم. درستش این است که باید نقشه بکشم. برای من این زندگی که از نظر خیلی ها عادی و حتی بدیهی است یک جور جنگ است که من قواعدش را یاد نگرفته وارد میدان شدم. برای همین است که احساس می کنم همه به من شلیک می کنند.
به خودم قبولانده ام این راه را باید بروم، حتی اگر قرار است برگردم به همان کتابفروشی باید نشان بدهم می توانم این کار را تمام کنم، وگرنه احساس شکست و شکست خورده بودن رهایم نمی کند، اعتماد به نفسم را می آورد پایین …
اما خیلی دلم برای آن روزها تنگ شده است، و برای آن زندگی ….
یک هو گفت بس است دیگر، دور سوم را شروع کنیم؟
مزدک
مهٔ 26, 2011 @ 12:09:52
چندتا از نوشته هاتو خوندم. خوب بودن ولی بعضی حرفات لوسه. مثلاً شیر خط انداختن.
madox
مهٔ 26, 2011 @ 12:48:02
دوست من،
ممنون از کامنتی که گذاشتی.
ممکنه این جمله از نظر تو لوس باشه، اما به نظر من اگه می خوای کاری کنی که یکی از موضوع مهمی حرف بزنه، یکی از تکنیک هاش اینه که نشون بدی اون موضوع چندان مهم نیست. وقتی می گی شیر یا خط یعنی این که بگی یا نگی فرق نمی کنه. پس این مسئله که موضوع به نظر مهم نمی آد در حالی که برای اون موضوع مهمیه تحریکش می کنه که حرف بزنه.
از آشنایی باهات خوشحال شدم.
مزدک
مهٔ 27, 2011 @ 10:24:06
ولی قبول کن که داغ می کنی وقتی اعصابت خورده و یکی بگه شیر خط کن و بگو.
madox
مهٔ 27, 2011 @ 10:28:39
قبول
س.ن
مهٔ 26, 2011 @ 16:10:13
و چه هاناها یی در روابط ضربه خوردن و همیشه با یک زخم پنهان و سرکوب شده زندگی میکنند به نظر من هانا برای فرار ادامه تحصیل داده وووو در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را در انزوا میجود…….ایول مادوکس تو ذهن مخاطب رو با sweetheart com اماده کردی d:
madox
مهٔ 27, 2011 @ 05:12:51
🙂
س.ن
مهٔ 26, 2011 @ 22:04:49
مادوکس عزیز میتونی یه متن رو واسم ترجمه کنی ؟
madox
مهٔ 27, 2011 @ 05:13:13
چه متنی؟
س.ن
مهٔ 27, 2011 @ 16:04:24
یه جور متن در مورد هوش هیجانی
Laahig
مهٔ 27, 2011 @ 05:00:08
از وقتی که این متن رو خوندم، فکرم درگیرِ . اینکه چرا ماها (شاید باید بگم بعضی خانومها، چون راجع به آقایون نمیدونم) وقتی به کسی دل میبندیم، در اصل به یه چیزی، تو وجودِ اون شخصِ مقابل خو میکنیم و وابسته میشیم؟
یعنی چیزی رو انتخاب میکنیم که مالِ خودمون میشه و معمولاً، اون چیز آثاری باقی مونده از یک درد در طرفِ مقابل رو نشون میده. چیزی که شاید خودِ طرف بهش حتی دیگه فکر هم نمیکنه. همهٔ این متن یه طرف، این اژدها و خو کردنِ هانا به اون اژدها، یک طرف. منم اینجوریم و خیلی از دوستام رو هم دیدم که اینطوری هستن. چراااا؟
madox
مهٔ 27, 2011 @ 05:16:26
به نظرم می تونه به تمایل به بازی کردن برگرده. چیزی در طرف مقابل که قابل بازی کردنه، و قابلیت سمبلی از اون فرد شدن رو داره. مثل خدا و کعبه.
Laahig
مهٔ 27, 2011 @ 08:08:51
عجیبترین جوابی بود که میتونستم تصورش رو بکنم. هیچوقت اینجوری ندیدم، موضوع رو. ولی مدوکس، خودم رو مثال بزنم، به چیزی دل بستم که آثاری از زخم یه زمین خوردنِ و پوست فقط کمی نازک تر شده. حتا هیچوقت هم نگفتم این موضوع رو. ولی هربار که به یادش میفتادم، دقیقا همون جای زخما که اصلا زخمی هم نبود میومد جلو چشمم. نمیدونم گیج شدم :-))
madox
مهٔ 27, 2011 @ 09:25:30
منظور من از بازی هم قعالیت فیزیکی هست هم ذهنی، مثلاً کسی که عاشق دیگری می شه به خاطر چشماش، المان چشم به المانی در ذهن اون تبدیل می شه که قابلیت پرورش مفاهیم دور اون رو داره. پس داره تو ذهنش با مفهوم چشم بازی می کنه. خدا و کعبه هم همینه. کعبه هم المانی هست که به مومن کمک می کنه مفاهیم خداشناسی رو در رابطه با اون پرورش بده یا نماز یا هر عمل دیگه ای.
ممکنه یک زخم حس مادرانه یا حس پرستارانه رو بیدار کنه و به فرد این حسو بده که طرف مقابل شکننده است و نیاز به مراقبت داره. پس چون می خواد مراقبش باشه عاشقش می شه.
Laahig
مهٔ 27, 2011 @ 11:27:20
جالبه، چون اولین باره که به این قاضی از این زاویه نگاه میکنم. هیچوقت به همچین چیزی بر نخورده بودم، دیدم آدمهایی که از سرِ ترحم به کاستیِ یه فرد دل میبندن ولی این حتا کاستی هم نیست، حتا به طرف هم گفته نمیشه بعضی اوقات. مرسی
madox
مهٔ 27, 2011 @ 12:23:03
آره. روابط انسانی عجیب پیچیده است
Laahig
مهٔ 27, 2011 @ 11:29:41
قاضی=قضیه
از هنگ کردنِ مغز این موقع صبح 🙂
Laahig
مهٔ 27, 2011 @ 11:44:13
راستی یه سوالِ بی ربط، من میخوام قالبِ وبلاگم رو عوض کنم، الان شونصد بار گشتم تو پیجت که از کدوم وبسایت قالبت رو گرفتی، هیچی معلوم نیست. من فقط nightskin و میدونم که الان هیچ چیزش به دلم ننشست. جائی رو سراغ داری، ممنون میشم بهم بگی. ممنون
madox
مهٔ 27, 2011 @ 12:24:29
من قالب رو از wordpress گرفتم. نمی دونم چطوری می تونی از blogfa بگیریش.
Laahig
مهٔ 27, 2011 @ 22:33:41
ok مرسی. هرچند که اصلا خود قالب انگاری خودش پرید :-))
madox
مهٔ 28, 2011 @ 07:30:00
: )
س.ن
مهٔ 27, 2011 @ 16:10:45
من بلد نیستم با این نوع چتی که گذاشتی کار کنم ؟
س.ن
مهٔ 27, 2011 @ 16:37:45
فهمیدم
س.ن
مهٔ 27, 2011 @ 17:12:28
emotional intelligence which may be takan to mean a person»s capacity to behave appropriately in differing social situations has received increasing intrest since the term «s popularization by Goleman The idea of emotional intelligence however is a longstanding one traceable as early as the Platonic dialogues and certainly present in the work of JOHN DEWEY.
madox
مهٔ 28, 2011 @ 07:16:44
هوش هیجانی که ممکن است به معنی ظرفیت یک فرد در ارائه رفتار مناسب در موقعیت های اجتماعی متفاوت برداشت شود، علاقمندی فزاینده یی را از [زمان] اشتهار [این] عبارت توسط گلمن دریافت کرده است. هر چند ایده ی هوش هیجانی چنان دیرپا است که می توان رد آن را از گفت و گو های افلاطونی تا کارهای جان دویی در حال حاضر دنبال کرد.
س.ن
مهٔ 28, 2011 @ 17:21:14
یه دنیا و فرا تر از اون ممنون مادوکس عزیز
madox
مهٔ 29, 2011 @ 01:15:20
قابل نداشت
س.ن
مهٔ 27, 2011 @ 17:35:32
فعلا یه مقداری شو گذاشتم از متن خیلی نیس راستی موسیقی متن قو سیاه رو هم گذاشتی من 3 بار این فیلم رو دیدم
madox
مهٔ 28, 2011 @ 07:18:11
فیلم قوی سیاه موسیقی ش مال سمفونی دریاچه ی قو چایکوفسکیه که یکی از شاهکارهای موسیقیه.
عرفان
مهٔ 28, 2011 @ 07:28:29
حس می کنم هممونو اسکل کردی و اینا رو خودت ساختی.
اون چطور می دونه تو اینهمه کتابخونی که اسم نویسنده ی کتاب ازت می پرسه؟
مگه این دومین بار نیس که همدیگه رو دیدین؟
madox
مهٔ 28, 2011 @ 07:31:42
دوست من، ما چند ساعت با هم بودیم بار اول و مسلماً بیشتر از چند دیالوگ با هم صحبت کردیم ولی من خیلی هاشو کات کردم تا فرم داستانی پیدا کنه. تو هم اونا رو به چشم داستان نگاه کن. چه اصراریه که واقعی باشه.
Clara
مهٔ 28, 2011 @ 19:27:29
میشه احساسات یا جنس وجودی هانارو فهمید ,همه یه وجود منحصر به خود دارند ولی زندگی به ابزار نیاز داره و اریک فرصت و تلنگر خوبی بود برای اینکه هانا وارد دنیای جدیدی بشه و ابعاد دیگه ای رشد کنه ,الان تو رقابت یا سرخوردگی و آه و دلسوزی به حال خودشه و فکر می کنه که درک نشده از طرف اریک ,تنها حسنش اینه که همین انرژی اونو وارد عرصۀ جدیدی کرد ,عمل و به دست اوردن ابزار .
یه روزی وقتی به یه مجموعه ی شایسته تری دست پیدا کرد و جایگاه خودشو شناخت خیلی لذت خواهد برد ,خیلی.
همین که با همۀ حالی که داشت شهامت کرد و وارد دنیایی که براش ناشناخته بود شد ,عالیه .
رنجها میان برای رشد ,یکی پا پس میکشه و یکی میره که به راه بیاره روزگارو و بسامانش کنه .
هانا ! چرخ بر هم زن اگر غیر مرادت گردد.
madox
مهٔ 29, 2011 @ 01:17:03
من اینو قبول دارم که چرخ بر هم بزنه اما به چه قیمتی؟
Clara
مهٔ 29, 2011 @ 04:33:20
به قیمت از دست رفتن دلسوزی به حال خود و تبدیلش به اقتدار.
مگه انتخاب و زندگیه بی قیمت هم داریم؟انتخاب کرده و قیمتشو میده وپخته میشه در طی مسیر
اشکالش چیه که یه آدم علاوه بر احساساتش و درک شهودیش ,دانش و ابزار و موارد دیگه ای هم بیاموزه؟
زندگی همیشه رحم و دلسوزی به حال خود و دیگران نیست ,یه مواقعی باید عادتها و باورهارو شکوند با بی رحمی کامل و از نو ساخت ,ما ناگزیریم به تغییر و چه بهتر که این تغییر در جهت یاد گرفتن ابعاد وسیعتری باشه و به جای تک بعدی موندن به یک مجموعۀ دلخواه برسه ,مجموعه ای که دست آدمی که ابزار بیشتری داره رو بازتر می کنه
هم برای پیشبرد زندگی خودش و هم برای هر کمک انسانی .
هانا نه اولین آدمیه که این ضرباتو خورده و نه آخرین آدم ,همۀ ماها تجربیات مشابهی داشتیم در زمینه های روحی
و …ولی من این ضربه هارو به فال نیک می گیرم و دوست دارم مثل یه مجسمه ساز که با ضرباتش به یه اثر زیبا می رسه ,یه اثر خوب از توش در بیارم ,اثری درخور زنده بودن .
منظورم اینه که میشه هانارو فهمید و گوشی شد برای شنیدن حسهاش ,اینکه درکش می کنین وبهش امنیت میدین خوبه و انسانیه ولی قیمت انتخابو خودش باید تعیین کنه و بپردازه ,به هر حال دورۀ مادربزرگ من گذشته و این دوره ,دورۀ دیگه ایه .منم دارم یاد می گیرم واین حرفها نظر امروز منه ,به دیدۀ یه نظر بخونینش فقط.
من خوانندۀ خاموش باشم بهتره ها )):
madox
مهٔ 29, 2011 @ 08:12:46
من بسیار لذت می برم و استفاده می کنم از نظر شما. پخته شدن بسیار خوبه و ما همه به سمت پخته شدن می ریم ولی حرکت به سمت این کمال نباید با جنگ با دیگران باشه که متاسفانه هست. این که ما با هم رقابت کنیم که کدوم بهتریم با این که همه به سمت قله بریم و همه برنده باشیم تفاوت داره. تو رقابت برنده و بازنده هست، سهم برنده شادی و افتخار و رفاهه، سهم بازنده چیه؟
Clara
مهٔ 30, 2011 @ 04:19:55
ا اون بالا من خنده منظورم بود ولی انگار شکلک گریه گذاشتم به اشتباه !
مرسی از لطف نظرتون به نظرات من
اول اینکه فکر نکنم همه قرار باشه به مسیر کمال برن چون فکر نکنم که همه اینو بخوان ! حالا گذشته از این اگه شما در دنیایی بودین که هر کسی می خواست هر کاری بکنه و منابعش و انرژیش بی انتها بود ,رقابتی وجود نداشت
رقابت بر سر موقعیت و منابع هست ,ما سر خوب یا بد بودن با هم رقابت نمی کنیم در جامعه .
بشر اولیه با شیر و شتر هم رقابت می کرده چون باید زنده می مونده ,اولین رقیبش طبیعت بوده چون طبیعت غیر قابل پیش بینی بوده و بشر اینو با ابزار سازی مهار کرده ,امروز بارون میومده ,آب داشته ,روزهای بعد ممکن بود تا 2 هفته هم آب نباشه ,پس بشر ابزار درست کرده ,چاه درست کرده تا به آب دسترسی داشته باشه ,در واقع با طبیعت رقابت می کرده و معنی رقابت اینه که در یه عرصه ای موفق میشه یا شکست می خوره و این ریسکش پذیرفته شدست
تو یه کلاس 50 نفری ,5 نفر الف می گیرن ,10 نفر ب و..رقابت می کنن که جزء بهترینها باشن و بقیه که درس نخوندن خوب نمی شن یا به قول شما بازنده می شن ,حالا یا می فهمن باید برن تو یه مسیر دیگه که بهتر بشه براشون یا بدتر میشن و…
کمپانیهام همینن اگه با هم رقابت نکنن ,قیمت خیلی چیزها پایین نمی مونه .
ما بازیهای خصمانه داریم ,بازیهای رقابتی داریم و بازیهای همکاری که گاهی وقتها اینا چند لایه میشن ,گاهی رقابتی ,گاهی همکاری و..
راجع به هانا برای من این میاد که نیتش و قصدش درست نبوده تو راهی که رفت ,یکی با خشم اینکه میرم و پدر همۀ آدمهایی که منو نفهمیدنو در میارم ,دوم وارد جایی شده که لذت نمیبره ازش
ولی ما نمیدونیم که اگه تو این مسیر بمونه خشمش عوض میشه یا نه,آیا چیز جدیدی کشف می کنه یا خشمش تبدیل به نیروی مولد میشه یا نه
ممکنه یه روز سر کلاس استادش چیزی بگه که یهو خشمش بره و بگه آها این درست همونیه که من می خواستم
یا بره کارورزی بگه آها این همونه ,ما نمیدونیم چیزی که با خشم رفته توش چه امکانات دیگه ای را براش باز می کنه,یعنی معلوم نیست این خشم نتیجش تخریب باشه یا نه
شایدم اگه هانا اینکارو نمی کرد آسیب روحیش بیشتر بود ,شاید 10 سال بعد یکی از بهترینها باشه تو کارش
مثل سربازی رفتنه که همه به زور میرن وقتی تموم میشه بعضی ها پخته تر شدن یا جور دیگه شدن
اونایی که به چیزی به کاری اعتقاد دارن اونو بوجود میارن و درستش می کنن ,اونا قضیشون فرق می کنه.
چیزی که توش رقابته خیلی مواقع قابل تقسیم نیست ,من نمی تونم بگم بیا نصف این ماشین مال تو و نصفش مال من,اینجوری هیچکدوممون نمی تونیم ازش استفاده کنیم اگه می شد همه فیض ببرن که خوب بود .
بعضی مواقع هیچ روش عمومی وجود نداره که به یکی بگیم تو چیکار بکن یا نکن ,مثل اینکه یکی وسط یک گندمزار بلند باشه ,نه تهشو می بینه ,نه فاصلشو تا عقبش نه چپ و نه راست ,هر طرفی بره یه چیز جدیده
ممکنه یه تخم طلا ببینه و همین متوقفش کنه ,تو موقعیتیه که نمیدونه کجاست و داره دنبال چی می گرده
فقط طلوع خورشید و غروبشو می بینه و انرژیش با حرکت و کم شدن نور کم میشه و..
برای همین گاهی نمیشه گفت :نتیجۀ وارد شدنها چه خواهد بود.
منم مثل شما امیدوارم هر کسی راه خوب خودشو پیدا کنه و برندۀ راهش باشه.
madox
مهٔ 30, 2011 @ 10:01:39
«رقابت بر سر موقعیت و منابع هست ,ما سر خوب یا بد بودن با هم رقابت نمی کنیم در جامعه .»
من این جمله رو خیلی قبول دارم ولی این مسیریه که بعد از شکل گیری مفهوم مالکیت به وجود اومده. قبل از مفهوم مالکیت اعضای یک قبیله با هم زندگی می کردن و اگه یکی شکار می کرد بلند داد می زد تا با هر که شنید و آمد غذاش را تقسیم کند.
مفهوم آینده نگری که اسمش را من می گذارم ترس از آینده، باعث شد فردی که شکار می کنه به جای این که غذاش رو با دیگری تقسیم کنه نگه ش داره تا فردا خودش بخوره. سوال من اینه آیا همه ی ما در حد نیازمون در می آریم؟ آیا خودخواهیمون باعث نشده که سهم بیشتری رو واسه خودمون بخوایم و با دیگران بجنگیم؟ نمی شه با هم همزیستی داشته باشیم؟
در مورد برد و باخت، شاگرد تنبل یا درس نخون اون قدر تحقیر می شه که روی آینده اش تاثیر بذاره. اگه ضعیف باشه له می شه و اگه قوی باشه به صورت پرخاش یا عمل ضد اجتماعی بروزش می ده. آیا ما همون ارزش رو که برای دکتر یا مهندس قائلیم برای بقال یا رفتگر قائلیم؟
آیا اون سنگینی نگاه ها و رفتارها رو تحمل نمی کنه؟
اینا همه ش واسه رقابته. ارزش گذاشتن به برنده و بی ارزش شمردن بازنده. ما برای خوب و بد بودن رقابت نمی کنیم اما برای به دست آوردن احترام و شخصیت اجتماعی رقابت می کنیم و این یک طبقه تو هرم مازلو ئه. بازنده ها چه سهمی از این احترام رو دارن؟
این که ما آدم ها رو بدون در نظر گرفتن توانایی هاشون تو یه مسابقه بدوونیم، باعث بروز ناهنجاری می شه. این که بچه یی پدرش معتاد باشه و مادرش کلفتی کنه و سه روز غذا نخورده باشه، رمقی واسه رقابت با همکلاسی هاش داره؟ به نظرت این رقابت عادلانه است؟ تازه معلم هم توسری بهش بزنه که چرا درس نمی خونی. اون بچه چه گناهی کرده که تو چنین خانواده یی به دنیا اومده؟
Clara
مهٔ 31, 2011 @ 04:55:41
صحبت شما درسته ,درک انسانیه عمیقه ومواردیه که ذهن و روح و قلب خود منو درگیر کرده و تا جایی هم که در توانم هست سعی کردم شده حتی برای یه تعداد کم یه جاهایی مثمرثمر باشم ولی دل آدم یکطرف و بحث راجع به این مقوله که به یک اجتماع انسانی با همۀ ابعادش بر می گرده یکطرف ,چون تحلیل یک اتفاق اجتماعی و بشری بررسی هایی را لازم داره که در کلام ممکنه بار عاطفی و انسانی من توش گم بشه .
این حرفتون درسته ,بشر شکارچی در حال رقابت نبوده چون جامعه ای که درش زندگی می کرده ,بستر رقابتی نداشته
همین بشر شکارچی رسیده به بشری که وارد دنیای کشاورزی شده تا رسیده به بشری که به سکون رسیده و نمود اولین حال تمدنی بوده و وقتی این سیر را نگاه می کنیم می بینیم که بشر شکارچی هر زمان یک جا بوده و مسائلی که داشته با یک کشاورزی که زمین داشته و ساکن تر بوده متفاوت بوده و همین سکنی گزیدن و زمین و مسائل دیگه باعث بوجود اومدن سهم و مالکیت شده .
من فکر می کنم شما از کلمۀ رقابت ,بار منفی میگیره ذهنتون ,ولی به نظر من رقابت در واقع نوعی محبت به جنس بشره و شما وقتی داری رقابت می کنی منی که طرف مقابلت هستم را داری قوی می کنی ,در هر عرصه ای حتی عرصۀ ورزشی
هرم مازلو هرم نیازهای بشریه که اولیش نیازش بقا هست ولی من نمی تونم برم به اون آدمی که ترسو هست یا حرص و آز داره بگم برو مسیح شو و حرص نداشته باش ولی جامعه بشری با آزمون و خطاهایی که کرده قید هایی رو برای همین آدم گذاشته که کمی جلوگیرنده باشه ,مثل نهاد خانواده و یا پرداخت مالیات و..
کمونیستها گفتند که نهاد دولت مسئوول همه چیز بشره و باید تامینش کنه ,به آدمهام گفتن شما فقط بیا به اندازۀ نیازت بردار ولی بعدتر دیدن که انگیزه های بشر با این روش از بین داره می ره و این شدنی نیست
بشر حرص داره ترس داره و باید یه نهادی را به وجود اورد که قاعده مندی بده به رفتارهای بشر
در همین روسیه شوروی بررسی شده که با اینکه بهترین مغزها توش بوده ولی نمی تونستن یک یخچال درست کنن چون در عرصۀ صنعت مصرفی و رفاهی رقابتی وجود نداشت ولی در عرصۀ نظامی و سیاسی و فضا
رقابت داشته با آمریکا و برای همینم موفق بوده و اینها فهمیدن که تا سایه رقابت بالای سر آدمها نباشه ,برای بهتر شدن یا محصولات نوتری بیرون دادن انگیزه ای ندارن و موضوع جدیدشون به تعادل رسوندن میزان همکاری و رقابت هست .
آیا یه چیزی به نام جامعه بی طبقه انجام شدنیه یا نه؟من فکر می کنم نابرابریه اجتماعی را نمیشه از بین برد
سه تعریف هست که موقعیت افراد رو در جامعه مشخص میکنه ..ثروت ,قدرت,منزلت یا همون شان و احترام اجتماعی.
ممکنه استاد دانشگاه باشی ,ثروت و قدرت نداشته باشی ولی منزلت اجتماعی داشته باشی.
ممکنه تو یک میدون تره بار داشته باشی ,منزلت نداشته باشی ولی ثروت زیاد داشته باشی.
ممکنه یه سیاستمدار باشی ,ثروت زیاد نداشته باشی ولی قدرت بالا داشته باشی.
عیار ثروت پذیرفته شده هست و توافق تعریفی دارن آدمها ازش ,معیار قدرت هم توافق سرش خیلی ساده هست
مثل ایشون اگه بخواد میتونه به یه کشوری اعلان جنگ کنه ,این نشون میده قدرت داره
ولی راجع منزلت و احترام و شخصیت اجتماعی قضیه کمی فرق می کنه و یک چیز بین اذهانیه
اذهان عمومی تعریفش می کنه یعنی اذهان عمومی این تعریف رو میده که دکتر یا مهندس بودن منزلت داره ولی میوه فروش تره بار منزلت نداره (مثال هست ببخشید)
رابطۀ بین ثروت و منزلت چیه ؟رابطۀ بین قدرت و منزلت چیه؟آیا ما آدمی که ثروت و قدرت داره رو بهش منزلت میدیم؟بله؟اگه بله که خوب این اذهان عمومی خود ماست که داره این معنی رو القا می کنه,قوانین ذهنی ماهاست و اگه ما به بقاله رحم نمی کنیم مشکل بقال نیست ,مشکل اذهان ماست .
حالا اگه من بقالم و دارم تحقیر میشم از هم نوع خودم خوشم میاد یا از پولدارای بالای شهر؟جواب متغیره
یا میگم من لازم نیست مثل بقیه بشم شماها برین پی کار خودتون ما هم میریم یه سمت دیگه و نظام فعلی ایران هم که داره شکافهارو بزرگتر می کنه و یا زندگی بالای شهر و میخوام و موبایلی که بچه پولداره داره
همینجا هم رقابت باز بوجود میاد ,رقابت بین فضای معانی و آدمها فکر می کنن آیا می خوان مثل بچه پولداره باشن یا همینجایی که هستن باشن و زندگی ساده و…..داشته باشن.
ممکن هم هست همۀ افراد فقیر یا ..بعد یه مدتی همدیگرو پیدا کنن و بر علیه این مدل شورش کنن
و نظام اجتماعی که در اون قدر و منزلت درست تقسیم نشده باشه پایدار نمی مونه یا فوران میشه یا انقلاب و آدمهای اون گروه یاد می گیرن که به همدیگه قدر و منزلت بدند و این یعنی که نظام فکریشون عوض شده .
برای همینم تو همۀ انقلابهای دنیا اولین حرف مساوات..مساوات ..برابری..برابری بوده مثل انقلاب فرانسه وخود ایران و ..هرچند که بعد یک مدت همۀ انقلابها باز هم نابرابری رو بوجود اوردن .
آخه شما این چه سوالی بود که کردین ,آخه چی باید گفت ,این همه نوشتم آخرشم هیچی .
دهنم خشک شد به جای دستم ,تازه جایزه هم که نمی دین ,آخه این منصفانست؟
من دیگه گولتونو نمی خورم گفته باشم ,خط قرمز به هر چی بحثه ,روح لطیف من آسیب دیده با این بحثای خشک و جدی (خنده),داستان هانارو بنویسین همونجوری و گول این حرفارم نخورین والا
داستان همونجوری ساده و لطیف و واقعیش خوبه .
من برم که شبیه چنگگ شدم ((:
madox
مهٔ 31, 2011 @ 09:34:35
ممنونم که جواب دادین، کلی لذت بردم و استفاده کردم از نکاتی که مطرح کردین.
تمام مسائلی رو که مطرح کردین قبول دارم، و انکار نمی کنم که نگاهم تو ایده آلیسم خیس خورده. من وقتی یک خانواده رو در نظر می گیرم، که با هم تفاوت دارن، که همه می خوان پیشرفت کنن و زندگی بهتر داشته باشن اما به هم کمک می کنن و باعث رشد هم می شن، پدر با علاقه حتی از نیاز خودش می گذره و به همسر یا فرزندش اختصاص می ده، با خودم می گم چرا این حس در اعضای یک جامعه نباشه؟
مگه اساس جامعه بر این نیست که آدما دور هم جمع می شن تا بقای بیشتری داشته باشن؟ مگه قبایل اولیه بر همین اساس شکل نگرفتن؟ چرا تفکر خودی و غیر خودی؟
مسئله همون ترسیه که گفتین. آدم از آینده می ترسه و می خواد بیشتر داشته باشه. حرص می زنه که بیشتر داشته باشه، افزایش تقاضا باعث تورم می شه پس اون آدم باید بیشتر تلاش کنه (با فرض این که سالم باشه و از کسی سوء استفاده نکنه)، خیلی از آدما توانایی برای تلاش کردن رو ندارن.
من با این جمله موافقم که ضربه ای که مرا نکشد قویترم می کند. رقابت باعث قوی تر شدن می شه ولی به شرط این که طرف نمیره.
مسئله اینه که من آدمای شکست خورده ی زیادی تو این رقابت دیدم که شور و نشاطی برای زندگی ندارن. از دانش آموزی که افسرده می شه چون نمره نمی آره، تو کنکور قبول نمی شه، آدمی که بیکاره، کسی که تو عشق شکست می خوره؛ همه ی اینا ضربه هاییه که تاثیرش جبران ناپذیره اگه اون آدم قدرت تحملشو نداشته باشه.
اگه یک ضربه به مغز کسی بخوره و مشاعرش مختل بشه قوی تر شده؟
خوشحال می شم که ادامه بدیم. بحث آموزنده ییه برای من. جایزه تونم محفوظه. 🙂
Clara
جون 03, 2011 @ 22:35:48
اول اینکه مرسی از این همه لطف و شرمنده می فرمایید ها
دوم اینکه قرار بود گولتونو نخورم ولی باشه ..البته بعد از خوندن آخرین پست زیبا سخته بازگشت به این بحث ها
منم مثل شما در لایه های درونیم رنج بردم از این داستان آدمیان ,منم سراسر سوال بودم ,منم ایده آلیستی فکر می کردم
هنوز هم در رویای ایده آل شدن و بودن های با عشق و صلح و دوستی و.. هستم ولی رسیدم به جایی که بهتره اونچه که هست و با چشمهای باز ببینم و نه اونچه که باید باشد و فعلآ نیست و برای همینم تو صحبت با شما دست گذاشتم رو نقاطی که در دنیای یک ایده آلیست جایی نداره و اینکه خیلی مسائل در دنیای پر جمعیت امروز وجود داره که با وجود تفاوتهای فردی و …اگه به قواعد و قانونهایی نرسه ,غیر قابل کنترل و گاهی خطرآفرین میشه.
زمینۀ فراهم کردن بستری صحیح تر اول به عهدۀ جامعه هست از شبکه های حفاظتی و امنیتی مثل بیمه و خیلی چیزهای دیگه و اینکه چه بستری رو درست کنه که اگه یکنفر در نهایت
شکست خورد ,بتونه بازگشت داشته باشه
رقابت خیلی جاهام اجباری نیست ولی اگه انجام میدیم باید ریسکشم بپذیریم ,نمیشه ریسک نکنیم و بیایم به جامعه بگیم بیاین حال منو خوب کنین,اینجوری باشه خب هیچکس دلش نمی خواد ریسک کنه.
و این وسط همیشه عده ای خواهند بود که میخوان مفت باشه همه چیز براشون و سهمی نمی خوان بدهند و فقط می خوان استفاده کنند..همۀ افراد یک جامعه که مادر ترزا نیستند که این نوع بخشش دائمی رو بپذیرند و بگن :
باشه من سه برابر چیزی که در توانمه کار می کنم تا یه نفر دیگه مفت بخوره و من ضررهاشو بپردازم
برای همین میگن باید رقابت و همکاری وجود داشته باشه که تقسیم صورت بگیره و در این تقسیم گروههایی با هم همکاری می کنند و با بقیه رقابت و اگه در این مکانیسم داستان فقط همکاری باشه همیشه درش عده ای هستند که سواری بگیرن و مفت طی کنند (مثل اینکه شما ده نفر دانشجو برین یک رستورانی که پول کمتری بدین و همکاری بشه برای هزینۀ کمتر و یک نفر همیشه بیاد هزینه ای نده و بخوره و بره) این مثالی از یک جامعۀ کوچیکه تازه , اینو ببرین تو کل ماجراهای همکاری در کل جمعیت جهان.
یک مکانیسمی هم هست که ممکنه عادلانه نباشه ظاهرآ ولی بر اساس لیاقته و چون منابع محدوده و تقاضا زیاد
برای همین رقابت عادلانه ترین مدلش میشه و اگر دولت خوب باشه اول باید آدمهارو توانا کنه تا رقابت هم درست باشه و اگر همچین دولتی هم نباشه و فرض هم بر این باشه که شرایط اون کودکی که داره درس می خونه رو در نظر گرفت که بد بوده و پس بیا این دیپلمت و حالا بیا اینم دانشگاه برو مهندس شو و این آدم اومد به فرض مهندس سد شد و بر اساس اینکه درست درس نخونده و با رقابت کنکور قبول نشده و سواد پایه ایش مطلوب نیست ,
میاد یک محاسبه ای میکنه و سد خراب میشه ..در این شرایط کی جوابگو هست؟
من؟یا اون؟یا سیستم آموزشی ای که این آدمو بدون رقابت وارد کنکور و قبول کرد؟
هر مکانیسمی که شما درست کنی که توش پاداش و ..باشه آخرش توش یک استثنایی داره و یک عده از پسش بر نمیان ,نکته اینه که چه مکانیسمی تعیین کنی که بتونن اون ضربه خورده ها برگردن.
به نظرم جلوی حرص و آز رو نمیشه گرفت و فقط میشه قاعده مندش کرد و بین خیلی از آدمها همچین عشق برادرانه ای وجود نداره ,بشر موجود خودخواه و حریصی هست و این حرص از بین رفتنی نیست ,ذاتش اینطوریه
بشر اولیه هم اتفاقآ جاهایی خیلی خشنتر از امروز بوده و اونم سراپا عشق و درک و لطافت نبوده
جدیدآ یکی از تحقیقهایی که دارن میکنن اینه که یکی از مکانیسمهایی که شده که بشر روحش لطیفتر بشه دین و ایمان قلبیه البته از نوع شخصیش ..(البته این در حیطۀ دانش من نیست ,محض اطلاع گفتم )
که اگه باطنی باشه مردم با هم قلبی تر و …رفتار می کنند.
دیگه واقعآ نمی دونم چه باید گفت ,این مسائل دنیای پرجمعیت امروزه متآسفانه.
madox
جون 04, 2011 @ 04:26:12
شاید مثال خانواده چندان جالب نبوده باشه و قطعاً خیلی ها نمی تونن مادر ترزا وار عشق بورزن و کار کنن تا دیگران کار نکنن. به نظر من یکی از دلایل این که کسی کار نمی کنه اینه که مجموعه ی آموزشی که دریافت کرده که وارد بازار کار بشه اونو واسه این کار آماده نکرده. اون مهندس عمرانی که تو طراحی سد اشتباه می کنه فقط به این دلیل نیست که با دیگران رقابت نکرده و بی رقابت اومده بالا بلکه تو دانشگاه نمره یی گرفته که لایقش نبوده. بنابراین رقابت برای ورود به دانشگاه در مقابل کیفیت خروجی پارامتر چندان مهمی به نظر نمی رسه.
برای من این مسئله مثل فتح یک قله است. همه به هم کمک می کنن تا قله یی رو فتح کنن، خوشحال و خندان پیش می رن و هم از مسیر لذت می برن، هم از تلاش شون. اما وقتی رقابت باشه، کمک کردن بی معنی می شه یا لااقل کمرنگ، اگه سعی نکنن که جلوی پیشرفت همدیگه رو بگیرن. تلفات هم بیشتر می شه و لذت چندانی نمی برن.
با دانش آموزهای مدرسه رفته بودیم موزه. مسئول موزه با همکاری مدرسه سوال هایی رو مطرح کرده بود که شکل بودن و دانش آموزها باید با دیدن اونا بین اشیا موزه علامت می زدنش و هر گروهی که زودتر اونو پر می کرد جایزه می گرفت. بچه ها به جای این که وسایل رو ببینن، لذت ببرن و به دانش شون اضافه بشه، تمام مدت این ور و اون ور می دویدن که اسم اون وسایل رو پیدا کنن. رقابت درسته که در بعضی موارد باعث افزایش کیفیت می شه اما در بعضی جاها به شدت کیفیت رو پایین می آره. در کل رقابت بخشی از سیستم عرضه و تقاضاست و طبیعیه که وقتی عرضه زیاد باشه، امکان مقایسه باشه، خود به خود رقابت پیش می آد. منم واقعیت رو انکار نمی کنم اما واقعاً می بینم که در این رقابت بحران هویت پیش اومده، برای بازنده ها. بازنده ها که درصد زیادی هستند، تو مسابقه به جز سه نفر اول، از خودشون می پرسن اصلاً چرا زندگی می کنیم، چی بشه. هر روز مثل دیروز. دچار افسردگی می شن. دلشون ممکنه به بچه شون خوش باشه یا هر چیز دیگه ای اما از کلیت زندگی لذت نمی برن. غیر از اینه؟
ممنون واسه این بحث آموزنده. 🙂
Clara
جون 05, 2011 @ 06:05:01
خواهش می کنم ,منم ممنونم .
یک مثال میزنم از بازی همیاری در فتح قله
فرض می کنیم صد نفر میخوایم بریم اورست رو فتح کنیم و کسی هم سود یا پول خاصی نمی گیره ,سه نفرو انتخاب می کنیم و می گیم شما برید بالا و نود و هفت نفر دیگه به شما کمک می کنند ,چون همه که توان مساوی ندارند برای رسیدن به قله ,در نتیجه قراره کمک و همکاری کنند.
اگر من نوعی که جزیی از این نود و هفت نفرم ,بفهمم که اسمی از من در تاریخ ثبت نمیشه و هیچ حقوقی یا حقوق پاداشی هم ندارم ,اصلآ چه انگیزه ای هست که من بمونم و باشم در این ماجرا؟
انگیزه ها که همیشه تلفیقی نیست و نمیشه یک انگیزه رو به همه کس داد و به همین دلیل همکاری از هم می پاشد.
اگه همکاری بدون رقابت انقدر مردم پسند بود مثلآ : چرا تو دنیا نمیگن بیاین و همه یک شرکت اتومبیل سازی داشته باشیم و به فرض تویوتا و مرسدس و ..بیان تکنولوژی و مدیریت و نحوۀ ساخت و ..رو به همدیگه بگن و با هم همکاری کنند.چه چیزی در انگیزه های انسانی هست که به این روش اجازۀ انجام نمیده؟
اون موقع ارزش سهام چی میشد؟و اگر این طور میشد منی که پول دارم و نمی تونم کار کنم چه انگیزه ای داشتم برم سرمایه گذاری کنم؟چه انگیزه ای دارم پولم رو وارد صنعتی بکنم که همه دارند درش همکاری می کنند؟
و همکاری که بکنند ارزش صنعت افزوده میاد پایین.
در مورد موزه و رقابت بین بچه ها گفتید که البته بحث اصلی من رقابت در یادگیری و علم هست ولی به نظرم
رقابت اونجا برای بچه ها نبود و در اینباره هدف باید درست انتخاب بشه و مقصر اون معلمه که هدف رو اشتباه
انتخاب کرده که اینهارو انداخته به رقابت .
در مورد آدمهایی که از کلیت زندگیشون لذت نمیبرند ,این داره بهشون نشون میده که باید بازی خودشونو پیدا کنند و شروع کنند,بشر وقتی در یک عرصه ای میفهمه که جزو بهترینها ویا خوبها نیست ,میتونه بره عرصۀ دیگه ای رو پیدا کنه که خودشو ببره بالا و مال استعداد اون باشه.
اگه کسی نمی خواد تکونی به زندگیش بده و فکری برای بهبود داشته باشه خوب بد هم نیست بشینه دلشو به بجه اش خوش کنه و لذتشو ببره .
بحث من مربوط به فقرا نیست ,چون فقر امکانات رقابت بوجود نمیاره و قبلآ هم ذکر کردم که این موضوع به دولت بر میگرده که باید امنیت بده که کرامت انسانی آدمها باقی بمونه و بتونند فکر کنند که خب حالا باید برای خودمون یا کارمون و حرکتمون چه کار کنیم.اینکه هر جامعه ای چه جوری نظام حفاظتی رو بوجود میاره ,مربوط به اون جامعه هست .
باز هم تکرار می کنم که درد درونی آدمها که حرص و تمایل به امنیت و از بین بردن ترسهاشونه ,از بین رفتنی نیست.همۀ آدمها از نداری و از مرگ و از بهره مند نبودن میترسند.
تاریخ بشر همیشه ترس داشته و ماها نبودیم در دوره های قبل که شاهد باشیم.
ما آدمها همیشه به یک سنی که می رسیم از گذشته افسانه سازی می کنیم که دورۀ خودمونو باهاش بسنجیم و بگیم
وای اون دوره چی بود و بهتر بود و از این حرف ها ,در حالیکه به نظر می رسه هیچکدوم این صحبتها نیست و
همین مسائل بوده و فقط مدلش عوض شده .
اینطوری اگه پیش بره که یک کتاب از این بحث ها میشه در بیاد بعد چون شما مهربونی همۀ سود به دست اومده رو میدی به من ,بعد من میرم تو عرصۀ رقابت و سرمایه گذاری و شما میری که دلتو به بچه ات خوش کنی و از کلیت زندگی لذت نبری ,غیر از اینه؟ ((:
madox
جون 06, 2011 @ 11:10:58
به نظر من هم ترس اصلی ترین محرک بشر برای تلاش و تکاپو بوده، اما اگه کنترل نشه می تونه موجب خطاهای فاحش برای هر فرد بشه. به عنوان مثال دیگران می تونن با تحریک ترس فرد ازش سوء استفاده کنن یا اونو به راهی که می خوان بکشونن. ترس هم نوعی اخطاره که ما هنگام بروز مشکل دریافت می کنیم و زمانی که تلاش کنیم شرایط امن بشه خود به خود ترس هم کمتر می شه. به عنوان مثال ترس ما نسبت به اجدادمون که ممکن بود از پشت درختی پلنگی به شون حمله کنه کمتر شده، هر چند که ممکنه در زمینه های دیگه ترس مون افزایش پیدا کرده باشه.
فلسفه ی زندگی اجتماعی همزیستی و کمک به هم برای بقای بیشتر بوده و شابد اولین جنگ بین انسان ها (مثل سکانس اول فیلم اودیسه ی فضایی) به دلیل کمبود منابع رخ داده و نمی شه این مسئله رو انکار کرد که کمبود منابع و حرص انسان ها به خاطر داشتن منابع بیشتر باعث جنگ در طول تاریخ شده که بعدها زیر مفهوم دین یا ملیت پنهان شده. مسئله اینه که در ابتدا مردم به صورت غریزی اجتماع رو به وجود آوردن. زمانی اجتماع ما کارامد می شه که آگاهانه نفع زندگی اجتماعی رو درک کنیم. دیگری برامون مهم باشه. اون وقت ترس می تونه مسیرش عوض بشه، می تونه فرد از آسیب زدن به همنوع بترسه که باعث می شه اجتماعی که بقاشو تامین می کنه از بین بره، پس اون ترس به نفع زندگی اجتماعی کار می کنه. البته در جامعه یی که نیازهای افراد توش لحاظ نمی شه، حرکت و گرایش های اجتماعی هم نمی تونه معنی داشته باشه اما بعد از زلزله ی ژاپن رفتار انسانی مردمش رو دیدیم که چه درک اجتماعی بالایی دارن. آیا اونا نمی ترسن؟ اونا حرص ندارن؟ نمی شه ما از نظر فرهنگی به اونا برسیم؟
من کتاب بینوایان رو خیلی دوست دارم و بسیار ازش مثال می زنم. ژان والژانِ محصول قانون یک دزد مطرود پست و شریره، و ژان والژان محصولِ عشق انسانی متعالی و فداکار. ژان والژان کارخانه شو داره و داره تولید می کنه و رقابت می کنه اما به دیگران کمک هم می کنه. این اون بخشیه که ما کم داریم. ما وقتی می رفتیم کوه کسی که بالاتر می رفت دست کسی که پایین تر بود رو می گرفت، همه با هم به قله می رسیدن. درسته کوهیار داشتیم ولی همه به هم کمک می کردن. غذامونم با هم شریک می شدیم. وقتی چنین مثال هایی هست نمی شه جامعه رو به این سمت هدایت کرد؟
اتفاقاً من هم می خواستم واسه خودمون پپسی باز کنم و بگم این گفت و گو ها رو کتابش کنیم. من خیلی رقابت کردم تو زندگی م و این کتاب رو هم حاضرم با هم چاپ کنیم، اما هنوز اعتقاد دارم که رقابت نباید به مفهوم برنده و بازنده باشه.
Clara
جون 05, 2011 @ 20:11:44
خواستم بگم اون پاراگراف آخر شوخی بود ولی در ترکیب با یه جمله ای که بالاترش گفته بودم راجع به بچه ممکنه حس بدی ایجاد کنه ,خلاصه گفتم که گفته باشم حس بدی نگیری دوست من ,مقصود یک خنده ای بر لب نشاندن بود .
این موزیک هم با متن آخر چه جورست ,جور جور.
madox
جون 06, 2011 @ 11:13:09
به دل بگیرم که چی بشه؟ ما با هم دوستیم.
تانگو است دیگر. سرخوش و آزاد و متعالی.
Clara
جون 12, 2011 @ 02:22:09
ببینین من هم به لحاظ نگرش انسانی و آرامش و صلح و رعایت حقوق همگانی و عشق به هر ذره از این خلقت از آدم تا طبیعت تا حیوان تا گیاه وغیره طبیعتآ با نگاه شما که در عمق تلطیف شده و انسانیست همسو هستم و تا جایی که در توان فکری و عملی دارم
سعی می کنم رفتار و عملکردم هم متناسب با همین نگرش انسانی و به تعبیر کارل یونگ و همینطور شما به رفتاری برنده_برنده
منتهی بشه و من سعی می کنم که سهم خودمو به درستی انجام بدم و مسئول رفتار خودم باشم .
بنابراین وقتی فضای روحی شمارو در بحث ها میبینم و میفهمم که در بعد رفتارهای مناسب انسانی با هم مشکل فهم شدن نداریم
اشارمو میبرم به نقاط دیگه ای از ابعاد فعلی این قرن و جهان که شاید دیدن این موارد هم راهگشا باشه وباعث بشه که صورت مسئله رو اول به وضوح ببینیم تا به قدر توانمون حرکت در مسیری در جهتی بهتر داشته باشیم و یا مسائلی رو حل کنیم.
وقتی من میبینم پتانسیلی به نام حرص و طمع و ترس وجود داره و می دونم همۀ آدمها ژان وال ژان نیستند نمیتونم با احساسات خالی با دنیا مواجه بشم چون متاسفانه جواب نمیده و اگر هم بده در بخشهای مهر و عطوفت و لبخند میده و نه در خیلی از بخشهایی که به بقا آدمها مربوط میشه و جایگاه کاری و یا مالی و دغدغه هاشون .
من نمی تونم مدل زندگیه انسانی رو متحول کنم ولی میتونم حرکت کنم برای رو به انسانی تر شدن روابط و برای اینکه بتونم این ایده رو تحقق ببخشم ,باید خودمو قوی کنم چون باید قوی باشی که بتونی یک ایده رو منتشر کنی و ایده ات رو پیش ببری و باید خودت غم نان نداشته باشی و گرفتار روزمرگیهات نباشی تا در یک مجموعۀ بی دغدغه تر بتونی به دیگران احساس امنیت بدی.
البته با همۀ گرفتاریها هم میشه انسان بود و حس خوب داد ولی در یک دایرۀ بزرگتر مثل انتشار ایده و .. به نظرم نیاز به خودسازی هست به همۀ لحاظ ها و اگه آرمانت ملموس باشه هر ساعت مسیرت رو روشن میکنه و حرکتت میده و انرژیتو
تامین میکنه تا به جایی برسی و نزدیک بشی به اون آدمی که دوست داشتی که بشوی و باشی و توان داشته باشی به لحاظ حالا علمی یا اجرایی یا اقتصادی و ..که بتونی در عرصه ای کمک کننده باشی برای پیرامونت.
حرف زدنهای آرمانی بسیار بزرگ و جهشهای انقلابی در مسیر تکامل جامعه کمی نگران کنندست ,حرکت و بهتر شدن باید از وضع موجود شروع بشه ,از همین نقطه ای که توش هستیم ,مداوم باشه و شدنی
آدمهایی که دنبال آرمانهای بزرگ رفتند اغلب از ساده ترین حقیقت های موجود غفلت کردند ,حداقل من دنبال آدمهایی برای نسل بعد نیستم شاید و ترجیح میدم حرکتهایی انجام بدم که همین الان نتیجه اش به بهتر شدن شرایط یک عده آدم ملموس و واقعی منجر بشه .
من اگر بتونم باغچۀ خودمو سبز کنم و رشد بدم میتونم از همسایه ام بخوام که اونهم مثل من رفتار کنه و عمل کنه
ولی اگه خودم چیزی برای ارائه واقعی نداشته باشم ,نمیتونم آرمانهام رو برای محله فریاد بزنم و اساسا توانشم ندارم چون اونم قدرت می خواد ,انرژی نیاز داره .
در کل می خوام بگم من نمیتونم دنیارو تکون بدم و یا بگم چگونه باشید آی آدمها ولی میتونم رو عده ای تاثیر بگذارم
یکی هم شاید دنیاییرو تکون داده باشه و بابتش حتما خیلی زحمت کشیده تا آرمانشو تحقق ببخشه ,آدمهایی که خوب زندگی میکنند حتی حتی حتی اگر کمک اقتصادی و فیزیکی و فکری هم به کسی ندن همین نوع زندگیشون شده روی عده ای تاثیری گذاشته که
اون آدمها خواستن زندگی رو از روی اونها تمرین کنن و زندگیشونو بهبود ببخشن ووقتی به این آدمها نگاه کردند دیگه نگفتن که زندگی یک اشتباه بزرگه از اول و دیدن که میشه اینگونه هم بود و بابت همین, همین بودن خوب هم ,شیرین و موثره و این آدمها وقت و انرژی خاصی برای کسی نگذاشتن ولی به بهبود زندگی خیلی ها کمک کردن با نوع بودنشون .
عده ای هم جور دیگه وقت و انرژی گذاشتن و کمک کردن ,هر جورش خوبه و لازمه اش اول پردازش به خود هست تا محصول و ماحصلی زیباتر برای عرضه و تقدیم باشه .
فکر کنم ماحصل و جمع بندی بحثمون با فکر الان من اینایی بود که گفتم .
در ضمن به ژاپن و رفتار انسانیشون پرداختید که قطعآ رفتار زیبایی بوده ولی بدونید که هیچ فرهنگی با فرهنگ دیگه ای قابل مقایسه نیست و در ژاپن هم مسائل بسیاری بوده مثلا در ژاپن طبقه ای داریم به نام طبقۀ نجس ها و نمونش همین موراکامی که نیمه نجس میدونشش و یا مشکلاتی مثل اینکه هیچ دانشجویی نمیتونه تجمعات دانشجویی کنه و یا در جنگ جهانی دوم ژاپنی ها پدر چینی ها و کره ای هارو در اوردن و زمان حمله به اون کشورها از زنهاشون فاحشه ساختند و بعد هم خیلی هاشونو کشتن
و هنوز که هنوزه کره ای ها معتقدند که ژاپن باید از ما معذرت خواهی کنه و ژاپنی هام بعد شصت سال و اندی هنوز هم حاضر به گفتن ما اشتباه کردیم و عذر خواهی نیستند و اصولا در هر جامعه ای از این دست مسائل زیاده و خیلی هم همه چیز ملکوتی نیست
خلاصه اگه این بحث رو ادامه بدیم دائم می چرخیم و حرفها هی تکرار میشه ,پس من و خودتونو نجات بدین با جایزه دادن به من ((:
madox
جون 13, 2011 @ 11:40:03
من هم قبول دارم که باید از خودمون شروع کرد و فکر کنم که حرف همدیگه رو کاملاً فهمیدیم. بحث آموزنده و دل پذیری بود. ممنون.
Clara
جون 14, 2011 @ 06:22:53
منم ازت ممنونم ولی خودمونیم ها خوب از کنار جایزه دادن عبور کردی و اصلآ به روی مبارک نیاوردی آقا ,حواسم هست ها
ولی نجاتت میدم و موزیک ها رو جایزه محسوب می کنم ((:
madox
جون 14, 2011 @ 09:52:46
موزیک این هفته رو به عنوان جایزه تو پخش می کنم 🙂
خوبه؟
Clara
جون 15, 2011 @ 23:40:33
بعد از شونصد بار گفتن که آقا جان جایزۀ من کو ,تازه می پرسی که خوبه؟
خب معلومه که خوبه ولی اگه آب نباتش خوشمزه نباشه ,بستنیم باید برام بخری (تهدید)
مرسی بابایی :d
madox
جون 16, 2011 @ 18:24:51
جایزه تو فردا می دم. جمعه ها عکس و ویدئوی جدید می ذارم. بابایی برات لواشکم می خره. D:
Clara
جون 17, 2011 @ 04:12:54
وای مرسی بابایی ((:
madox
جون 17, 2011 @ 09:43:34
اینم از جایزه. خوشت اومد؟
Clara
جون 18, 2011 @ 07:56:06
مرسی از جایزه ,فضای خاص خودشو داره و حس هایی که در حیطۀ دریافت درونی می مونه و نمی خواد بیاد بیرون برای هیچ توضیحی ولی هرچه از بابایی رسد نیکوست ,بستنی و لواشک که دیگه نگو ((:
madox
جون 18, 2011 @ 09:30:13
قابل نداشت. 🙂
س.ن
مهٔ 28, 2011 @ 19:48:40
راستش منم گاهی مثل اریک هستم دوستدارم یه کم اطلاعات رو راجع به نویسنده داشته باشم (:
madox
مهٔ 29, 2011 @ 01:19:06
منم.
س.ن
مهٔ 28, 2011 @ 21:57:31
شعر خردادی ام
شعر خردادی ام دمق است
روزهاست که باران ندیده تنش
تن گرما زده اش انگار
قطره قطره پر از عرق است
شعر خردادی من از تو تهیست
شاید از تو رها شده است
شاید از عهد بی وفای تو است
که لبم از لبت جدا شده است
madox
مهٔ 29, 2011 @ 01:20:17
گمون کنم بند اولش پس و پیشه. نه؟
س.ن
مهٔ 29, 2011 @ 01:24:19
اره خیلی بد کپی شد اینجا
madox
مهٔ 29, 2011 @ 01:29:59
np
Laahig
مهٔ 29, 2011 @ 03:45:09
مدوکس، باید ببینی من چه ترجمهٔ مسخری کردم، الان هی میرم و میام و هی مقایسه میکنم و غش غش میخندم.
چه خوب شد که این س. ن. عزیز یه متن گذاشت و من فهمیدم چقدر شاسگولم تو ترجمه :-))
س.ن
مهٔ 29, 2011 @ 06:01:24
ممنون ((:
madox
مهٔ 29, 2011 @ 08:08:00
حالا از کجا معلوم ترجمه ی من خوبه؟
Laahig
مهٔ 29, 2011 @ 09:06:10
من تخصصی تو ترجمه ندارم ولی بنا بر اینکه x م مترجم بود، میدونم که باید جمله جوری ترجمه بشه که روون باشه و اینکه به متن لطمه نزنه. من کارِ ادیتینگ انجام دادم، اونم از روی علاقه نه تخصص ولی واسه ترجمه کردن، کلی قاط میزنم.
همین الانشم تو academic writting البته تو english, دنبالِ یکی میگردم واسه تزم، چون تز باید خیلی روون و درست باشه همه چیزش.
من که متخصص نیستم ولی کلی خوشمان آمد چون یادم رفته بود چقدر گیج میزنم 🙂
madox
مهٔ 30, 2011 @ 02:52:50
🙂
ناشناس
مهٔ 30, 2011 @ 16:52:43
چند روز پیش در یک سایت یک عکس دیدم که عکاسش چند ماه بعد خودکشی کرده بود عکس یک کودک افریقایی نحیفو و لاغر ورو به مرگ که داشت خودش رو به کمپ غذا می رسوند و یه لاشخور یا کرکس جند قدم ان طرف به او نگاه میکرد و انتظار مرگش را میکشید حالا حس اون شبت رو درک کردم
madox
مهٔ 30, 2011 @ 17:37:07
اون عکس ویرانگره …
Laahig
مهٔ 31, 2011 @ 07:13:48
جنابِ آقای مدوکس، متخلص به کتاب کاهی،
اینجانب با کمالِ احترام، مراتبِ اعتراضِ خود را به جهتِ بی خبری از دور سوم D & D به اطلاع میرساند. باشد که این صدای اعتراض، موردِ توجهِ آن جنابِ معظم قرار گیرد.
با کمالِ احترام
لاهیگ (آیکونِ یک عدد «لاهیگ» پرچم به دست :-))
هوراااا، من یه جا هم که شده بدونِ ترس و لرز اعتراضِ شدید کردم ؛-)
درضمن، شدیدا از مناظره (مباحثه) شما با خانومِ Clara لذت میبریم.دست مریزاد.
madox
مهٔ 31, 2011 @ 09:36:50
در اسرع وقت آپ می کنم.
این جا امکان هر نوع اعتراض شدیدی موجوده. 🙂
بحث خیلی خوبیه. شما چرا شرکت نمی کنین؟
Laahig
مهٔ 31, 2011 @ 23:32:41
1.آقا من اگه میدونستم این اعتراض اینقدر زود جواب میده، زودتر اعتراض میکردم خب 🙂
ولی از شوخی گذشته ممنون.
2. ترجیح میدم بیشتر خاموش بخونمش و لذت ببرم. واسه من مثلِ دوره کردنِ بعضی درس و شنیدهها می مونه.
madox
جون 01, 2011 @ 07:16:14
as you please