هانا غیرعادی قهقهه زد. راننده تاکسی از آینه نگاه مان کرد. تو بعضی از تاکسی ها کنار علائم تف نکنید و در را یک هو باز نکنید، علامت Don’t kiss هم گذاشته اند. مسلمانند راننده هاشان مسلماً. می خواستم بگویم تازه به تو گفتم دستمال توالت را آورده سر سفره این قدر خندیدی، اگر می دانستی آفتابه چیست منفجر می شدی از خنده.

حمید گفت چه می کشد حاجی از دست تو!

هومن گفت آره می روم که از شرم راحت شود. اگر این ویزای لعنتی را بدهند یک لحظه هم ایران نمی مانم.

سیگاری اش را بار زد. رفت کنار پنجره و شروع کرد به کشیدن. گفت خانه تان جان می دهد برای بساط. خانه ی ما آپارتمانی است و باید تمام درزها را با پتو و ملافه بگیرم که بشود یک لحظه راحت بود.

کسی حرف نمی زد. عرق کم کم اثر کرده بود و هر کدام مان را برده بود تو دنیای خودمان.

هفت ساله ام، بعد از ظهر یکی از روزهای ماه رمضان است. مشق هام را نوشته ام و می روم خانه ی دوستم سجاد. همسایه مان است. سجاد پسر آخری است و سه تا خواهر و یک برادر بزرگ تر دارد. خواهر وسطی دارد کیک می پزد، قرار است افطاری مهان بیاید خانه شان.

خواهرش نمی داند کیک چه طعمی شده، نگران است نکند شور شده باشد. به جز من و سجاد همه روزه گرفته اند. یک تکه از آن را به مان می دهد. می خوریم و می گوییم خوشمزه است. احساس می کند نظرمان چندان کارشناسانه نیست و هر را از بر تشخیص نمی دهیم. یک تکه از آن را می کند و روی زبانش می گذارد. پدرش به تغیر می گوید چه کار داری می کنی؟

گفت قورتش نداده ام، اگر قورت بدهی روزه باطل می شود. گذاشتم روی زبانم که مزه اش را بچشم.

پدر هم به جواب دختر قانع می شود و بحث خاتمه پیدا می کند.

نگاه من می رود رو شمشیر پدرش که زیر تمثال علی به دیوار آویخته است. راننده کامیون است اما در محرم تعزیه بازی می کند، با این که تقریباً پنجاه ساله است، هنوز نقش قاسم را بازی می کند. با من مهربان برخورد می کند، اما همیشه ازش ترسیده ام. احساس می کنم که این شمشیر دلیل تحکم بی چون و چرای او در خانه است.

سجاد می گوید برویم فوتبال بازی کنیم. توپ را برمی داریم و می رویم سر کوچه. هیچ وقت با بچه ها قرار نمی گذاریم. یک نفر با توپش می آید توی کوچه و شروع می کند به در و دیوار شوت زدن. صدای توپ مانند نوای نی زن هاملین، سرهای بچه ها را از پنجره بیرون می آورد و یکی یکی، با اجازه یا بی اجازه، می زنند به کوچه.

مهدی هم می آید. پسر قصاب محل مان است. فوتبالش از همه بهتر است، اما همیشه باید نگران این باشد که پدر بویی نبرد. اگر بفهمد از قصابی می آید دنبالش، گوشش را می گیرد و می بردش خانه می گذارد که درس بخواند. هیچ وقت یک دل سیر با ما فوتبال بازی نکرده.

صدای سه تار برگرداندم به اتاق. هومن بود که می نواخت، دشتی. وقتی حشیش می کشید، نواختنش از اساس فرق می کرد، دیوانه وار می نواخت و غمگین. حاجی اگر ساز دستش می دید، می شکستش. یک بار هومن گفته بود که می دانی دردم چیست؟ این است که اگر حشیش بکشم، پدرم فوقش عصبانی می شود و چهار تا بد و بیراه بارم می کند، اما اگر ببیند ساز می زنم از خانه می اندازدم بیرون.

به حمید گفتم گیلاسم را پر کند. مهدی رو کاناپه دراز کشیده بود و داشت سیگار می کشید. رضا هم رفته بود بیرون. من مانده بودم و حمید. بهش گفتم:

Some dance to remember

Some dance to forget

پی نوشت:

وقتی که تصمیم گرفتم وبلاگی تازه باز کنم، چند شرط برای خودم گذاشتم که اولینش این بود: درباره ی مسائل روز چیزی ننویسم. می خواستم نوشته هام از تجربه هایی که زمانی از آن گذشته و در ذهنم به نتیجه گیری کامل از آن رسیده ام، باشد. نمی خواستم دچار احساسات بشوم و نوشته یی بنویسم که شاید نه چند سال بعد که حتی چند ماه بعد موافقش نباشم. نمی خواستم نوشته هام رنگ و بوی سیاسی داشته باشد (ولی مگر می شود نویسنده یی ایرانی بنویسد و نوشته هاش به سیاسی نویسی پهلو نزند وقتی همه چیزمان به سیاست گره خورده).

در این مدت اتفاق های زیادی افتاد و با این که جانم به لب رسیده بود اما دم نزدم، گفتم این خبرها را صدها وبلاگ دیگر پخش می کنند و در دسترس همه قرار می گیرد، متن های عمیق و زیبایی در این باره می نویسند و لازم نیست تو بنویسی. تو کار خودت را بکن.

تا این که خبر خودکشی نهال سحابی را (که به دلیل خودکشی دوستش بهنام گنجی دست به این کار زد) خواندم که در آن آدرس بلاگش هم بود و آخرین پستش. آن را که خواندم منقلب شدم و ویدئویی را که به اشتراک گذاشته بود دیدم، شروع کردم به گریستن. دیدم نمی توانم آن را به اشتراک نگذارم و موسیقی اش را با موسیقی این هفته عوض خواهم کرد.

http://nahal53.blogfa.com/