وارد گلف کلاب شدیم، نسبت به شب های دیگری که رفته بودم غلغله بود. کلاب خلوتی است در جایی پرت که معمولاً گذر ایرانی ها به آن جا نمی افتد. هر بار به کلابی رفته ام که در آن ایرانی بوده، دعوا دیده ام. نه فقط ایرانی با ایرانی، که شنیده ام پسری هجده ساله با پسر یکی از وزرای مالزی دعوا کرده و حسابی از خجالتش در آمده. مست می کنند و دیگر چیزی حالی شان نیست. مست می کنند و فکر می کنند پادشاهند.
به هانا گفتم اول لبی تر کنیم، نشان به آن نشان که دو پارچ آبجو خوردیم تا کم کم الکل زیر پوست مان مورمور کرد و حالی به حالی شدیم. گفتم باید همین جا بگویم که رقصم خوب نیست. اگر حرکات عجیب دیدی بدان که ده بار هم تو عمرم نرقصیده ام.
هانا گفت بی خیال. دستم را گرفت و رفتیم وسط گود.
شروع کردیم به رقصیدن، گذاشتم موسیقی وارد تنم بشود و اندامم را به ارتعاش در بیاورد. نگاهم به هانا بود که چه حرکاتی می کند، تا حرکاتم را باهاش هماهنگ کنم. موسیقی اش تند و نفس گیر بود.
رقصیدن بعد از نوشیدن بهترین کاری است که می شود انجام داد. سوخت و ساز بالا می رود و تک تک سلول ها از خون همراه غذا الکل می گیرند، تک تک سلول هات به وجد می آیند. مستی را با تمام وجود احساس می کنی.
هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر احساس می کردم که حرفه ای هستم. حرف مهشید می پیچید تو گوشم که تو خیلی هم مردانه می رقصی و بدنت ریتم رقص را خوب به خودش می گیرد. بعد شروع کردم به حرکت های عجیب، مانند جان تراولتا آن صحنه یی که دارد با اوما تورمن می رقصد، دو دستم را با دو انگشتِ به شکل v در آمده از جلوی چشم هام رد کردم، خودم هم باورم نمی شد که چنین حرکاتی ازم سر بزند. هانا خندید و سرخوشانه داد زد اوووووووووووووووووووووو.
موسیقی که قطع شد، هانا را در آغوش کشیدم و بوسیدمش. گفتم ممنون، فوق العاده بود. او هم حلقه ی دستش دور کمرم را تنگ تر کرد و بوسیدم. نشستیم سر جامان. گفتم صورتت گل انداخته و زیباتر شده ای. خزید توی آغوشم. گفت دوستت دارم.
نمی دانستم چه بگویم. باور نمی کردم چنین جمله ای را شنیده باشم. دست بردم لای موهاش و بعد از زمانی طولانی به فرانسوی گفتم دوستت دارم.
با شنیدن hello سرم را برگرداندم و دیدم سه نفر مقابل مان ایستاده اند. خودشان را معرفی کردند و گفتند امریکایی هستند. ما هم خودمان را معرفی کردیم. سن هاشان به هم نمی خورد، بزرگه، کوین، چهل سال را داشت، تیم هم سن ما بود و استن هجده نوزده ساله. هر سه تاشان خالکوبی های بزرگی رو تن شان داشتند. از چیزی که بدم می آید خالکوبی است. نمی توانم فکر کنم تصویری را که نشانی از فکر یا احساسی است، همیشه همراه داشته باشم در حالی که فکر یا احساس می توانند تغییر کنند. برای من خالکوبی با نسبی گرایی جور در نمی آید. برای همین همیشه فکر می کنم که آبم با کسانی که خالکوبی کرده اند تو یک جو نمی رود، اگر صرفاً تقلید از دیگران باشد که دیگر اصلاً.
پرسیدند می توانیم سر میزتان بنشینیم؟ به هانا نگاه کردم و چیزی نگفت. حتی حالت صورتش هم نشان نمی داد که موافق یا مخالف است. قبل تر تعریف کرده بودم که خیلی سخت می توانم نه بگویم. گفتم بفرمایید، راحت باشید. گارسون برامان آبجو آورد و متوجه شدیم که مهمان مان کرده اند. دو دلیل منطقی برای این کارشان به ذهنم رسید، اولی این که از سر تنهایی می خواستند با ما باشند، دومی این که از سر تنهایی می خواستند با هانا باشند. ما تنها سفید پوستان جمع بودیم.
سیگاری برداشتم و بهشان تعارف کردم، برداشتند. گفتند مسافر هستند و آمده اند مالزی را ببینند. پرسیدند که تا حالا امریکا رفته ایم؟ هانا گفت نه. من گفتم مگر نمی دانید که ما دشمن هم هستیم؟ دو مشتم را به حالت گارد بوکس جلوی صورتم گرفتم. جا خوردند. طنزش را نفهمیدند. حتی وقتی خندان گفتم just kidding و توضیح دادم امریکا به ما به راحتی ویزا نمی دهد، کامل مسئله براشان حل نشد.
نزدیک فستیوال هندی ها بود (Deepavali) و کلاب هم پر هندی. خواننده هم هندی بود و گروه داشت آهنگ های هندی اجرا می کرد و آن وسط پر هندی بود که می رقصیدند.
در آن همهمه، امریکایی ها اصرار داشتند گفت و گو کنیم. مخاطب شان بیشتر هانا بود و بیشتر به او نگاه می کردند. هانا هم صداشان را نمی شنید و بهشان می گفت متاسفم، نشنیدم. آن ها هم بلندتر حرف می زدند. سر آخر دیگر داشتند داد می زدند.
چیز به خصوصی هم نمی گفتند. داشتند از پاریس تعریف می کردند و این که آرزو دارند بروند پاریس را ببینند. هانا هم تاییدشان می کرد.
آهنگ هندی که تمام شد و آهنگ انگلیسی گذاشتند، کوین به من گفت ناراحت نمی شوی که با دوست دخترت برقصم؟
این دیگر از کدام جهنم دره یی پیداش شده بود! نگاهم رفت به خالکوبی هاش. به من چه ارتباطی دارد که می خواهی باهاش برقصی؟ اگر او هم راضی است برقصید خب. گفتم از خودش بپرس.
با هم رقصیدند. هنگام رقص فرصتی پیش آمد تا از دور هانا را نگاه کنم. چقدر دوست داشتنی بود. چقدر انحناهای لطیفش و منحنی هایی که حرکاتش به وجود می آورد شورانگیز بود. تیم و استن هم بلند شدند و به سمت شان رفتند تا با هانا برقصند.
به گارسون گفتم برام آبجو بیاورد. نگاه شان می کردم که هانا را دور کرده اند و دارند یکی یکی باهاش می رقصند. وقتی که با مهشید به مهمانی می رفتیم و او با پسرهای دیگر می رقصید، دوست هام بهم می گفتند بی غیرت، مگر نمی بینی که پسره هنگام رقص دارد باهاش تیک می زند. در جواب شان می گفتم مهشید که دوست دخترم نیست. آزاد است با هر کس که می خواهد برقصد. به شان نمی گفتم که اگر دوست دختر یا همسرم هم بود باز آزاد بود با هر کسی که می خواست می رقصید. حتی وقتی که می بینی چه زیبا دارد با پسری می رقصد یا معاشرت می کند، می فهمی چه زیبایی یی را دارد به تو هدیه می دهد، اما اگر همیشه از نزدیک بهش نگاه کنی آن قدر متوجه زیبایی هاش نخواهی شد. برات عادی می شود و آن وقت ممکن است که زیبایی بقیه بیشتر به چشمت بیاید.
رقص که تمام شد آمدند سر میز. تیم گفت که یک هفته ای مالزی هستند و خوشحال می شوند که باز ببینندمان. می دانم تنها برای رفع تکلیف جمع مان بست. شماره اش را داد به هانا که اگر دوست داشتیم باهاشان تماس بگیریم. خداحافظی کردند و رفتند.
میثم
نوامبر 23, 2011 @ 16:00:47
تصویرگریت تحسین برانگیزه …
خوشم آمد، حرفی ندارم جز اینکه جنبه های قصه گونه این پست برام کمه، بیشتر حس فیلم و حتی خاطره رو بهم القا میکنه ….
دست مریزاد مرد بزرگ ….
madox
نوامبر 24, 2011 @ 07:19:57
ممنون دوست من 🙂
سارا
نوامبر 25, 2011 @ 16:18:22
با دوستمون میثم موافقم تصویر سازی خیلی به فیلم شبیه 🙂
madox
نوامبر 25, 2011 @ 20:45:29
🙂
محمد
نوامبر 24, 2011 @ 01:34:05
راستش من اگر بودم عمرا نمي گذاشتم اون سه تا نره خر با هانا برقصند حالا اگر از دوستان صميميم بودند مشكلي نداشت. آنقدر هم پررو بوده اند كه هر سه نفرهمزمان رفته اند و مشغول رقصيدن با هانا شده اند وتو را سر ميز تنها گذاشته اند فكر مي كنم يك مواردي وجود دارد كه اصلا ربطي به روشنفكر بودن يا تحصيلات ندارد.نبايد اجازه ميدادي. اگر هم دوست داري دوست دخترت را از دور ببيني كافيست زماني كه با هم قدم مي زنيد ازش بخواهي بايستاد و تو چند قدم دور بشوي حالا هر چقدر كه دوست داشتي از دور نگاهش كن تا برايت عادي نشود البته اين را براي مزاح گفتم شايدم نگفتم
madox
نوامبر 24, 2011 @ 08:45:18
محمد عزیز، راستش من دوست ندارم که افکار دیگران را قضاوت کنم ولی وقتی تو از فعل نباید استفاده می کنی، یعنی داری به پشتوانه ی مجموعه ای از دلایل درست و غلط کاری را به من گوشزد می کنی. وقتی تو می گویی اگر دوست های صمیمی ام بودند مشکلی نداشت، باز همان طبقه بندی محرم و نامحرمی است که در طبقه ی تحصیلکرده ی ما دوست صمیمی هم محرم به حساب می آید.
مسئله یی که برای من مهم است این است که این حریم از پیش تعیین شده نیست، یا توسط کسی برای دیگری تعیین نمی شود. اگر من با حریم کسی مشکل دارم، یعنی نحوه ی برخورد او با محرم و نامحرم را نمی پسندم، می توانم باهاش قطع رابطه کنم. لزومی ندارد که من با کسی دوست بشوم یا ازدواج بکنم، بعد بهش بگویم این کی بود که باهاش حرف زدی، این کی هست تو فیس بوک اد کردی؟ چرا فلانی برای تو این کامنت را گذاشته؟ این مسائل به من ربطی ندارد. اگر خیلی از این نوع معاشرت ناراحت باشم، باهاش صحبت می کنم، اگر به راه حلی نرسیدیم (در این گفت و گو نباید احساسات همدیگر را تحریک کنیم) آن وقت از هم جدا می شویم.
دلیل این که ما به غریبه ها اعتماد نمی کنیم این است که default فکر ما روی ترس و خطر است. چیز ناشناخته برای ما محل شک و بدگمانی است، مگر این که خلافش ثابت شود. به همین دلیل از غریبه امکان هر کاری بر می آید. در حالی که چون دوست صمیمی را می شناسیم می توانیم بهش اعتماد کنیم. آیا این طبقه بندی درست است؟ چه اتفاقی در رقص با یک غریبه می افتد که با یک دوست ممکن نیست بیفتد؟ آیا دوست صمیمی نمی تواند کرم بریزد؟
در مورد این که بخواهند از نظر جنسی همدیگر را جذب کنند، باز امری طبیعی است. چون این نیرو همه جا هست و مهم خویشتنداری است. راستش نمی دانم چند ساله ای که دارم این را می گویم اما اگر در جایی کار می کنی و همکار خانم داری، آیا بهش جذب نمی شوی؟ حتی اگر او و تو ازدواج کرده باشید یا کسی را داشته باشید به هم جذب می شوید اما خویشتنداری و وفاداری به اصولی شما را از نزدیک شدن بیش از حد همکار یا دوست باز می دارد. حالا فرض می کنم که ازدواج کرده ای و همسرت هم شاغل است، آیا او در محل کارش چنین جذابیت هایی وجود ندارد؟او هم جذب می شود اما به دلیل وفاداری به تو خودش را کنترل می کند.
این که ما بخواهیم چه زن و چه مرد، روی این مسائل حساس باشیم و به طرف مقابل مان گیر بدهیم، بیشتر او را به این سمت سوق می دهیم. چرا که با این رفتار بهش می گوییم که تو نمی دانی کدام رابطه درست و کدام غلط است یا تو مرد مقابلت را نمی شناسی و من بهتر از تو می شناسم. این پیام به نظر من تاثیر منفی بیشتری دارد.
محمد
نوامبر 24, 2011 @ 21:22:29
مادوكس عزيز منظور من از دوست صميمي مسئله محرم و نا محرم يا اعتماد داشتن نبود كما اينكه يكي از رفيقهاي صميميم به دور از چشم من با دوست دخترم دوست شده بود و حتي عاشقش شده بود(كاري كه خيلي از غريبه ها نمي كنند و زمانيكه بفهمند طرف دوست پسر دارد ديگر پيشنهاد دوستي نمي دهند)و مواردي از اين دست را شنيده ام و بسيار ديده و براي خودم اتفاق افتاده اما نكته اي كه اينجا مهم است توهيني كه به شما شده براي من جالب توجه است. سه نفري دوست شما را دوره كرده اند و در حال رقصيدن، مادوكس را نيز سر ميز تنها گذاشته اند او هم از دور نگاه مي كند لذت ميبرد.ديدن اين صحنه ربطي به غيرتي شدن و رقصيدن كرمي، جاذبه جنسي يا اد كردن در فيس بوك ندارد. حركت، حركت زشت و به دور ازادب ونزاكت بوده حداقل اگر دوستان صميمي بودند و به صورت انفرادي مي رقصيدند يا فقط كوين با هانا مي رقصيد رفتار آنها توهين قلمداد نميشد.اين را هم مي دانم ممكن است به همسر من هم بيرون شماره بدهند يا جلوي پايش با ماشين ترمز بزنند اين ديگر بستگي به خودش دارد كه تماس بگيرد يا سوار اتومبيل شود. اگر همسرم بخواهد كاري انجام دهد و بنده براي ممانعت از آن در اتاق زنجيرش كنم يا در يك قوطي دربسته قرارش بدهم، كار خودش را مي كند از اين بابت مطمئنم .
madox
نوامبر 25, 2011 @ 06:03:12
محمد عزیز،
کاملاً قبول دارم که این کارشان می توانسته توهین آمیز باشد، آن ها مست بودند و از روی قیافه و حرف زدن شان هم نمی خورد که اهل ادب و نزاکت باشند. مهم این است که رقصیدن همه شان را شاد می کرد، به نظرم مسئله ی رقص با جنس مخالف این جا پر رنگ است. مثالی می زنم و خوشحال می شوم که نظرت را بدانم. فرض کن تو یک والیبالیست مشهور و دوست دخترت مجری مشهور تلویزیون است. شما تو پارک نشسته اید و سه چهار نفر می آیند سمت دوست دخترت و باهاش سلام و احوالپرسی می کنند و می گویند که دوست دارند ازش امضا بگیرند یا با دوست دخترت عکس بگیرند. در این وسط چندان به تو توجه نمی کنند. به نظرت حرکت شان توهین آمیز است؟ حالا از آن طرف نگاه کن که چند نفر از علاقمندان والیبال به طرف تو می آیند و دوست دخترت را نادیده می گیرند. آیا او هم باید گلایه کند که بهش توهین شده؟ طرفداران هر کدام تان در بهترین حالت به نفر دوم سلامی بگویند یا اظهار خوشوقتی بکنند.
این اتفاق جمعاً پنج دقیقه، فوقش یک ساعت باشد. به نظرت ارزش عصبانی شدن را دارد؟
محمد
نوامبر 25, 2011 @ 08:29:18
مادوكس جان سوال بسيار هوشمندانه اي بود و دقيقا متوجه هدف شما از طرح اين سوال شدم اما پاسخ: نه دوست عزيزناراحت نمي شوم بلكه احساس غرور نيز به من دست ميدهد و از ديدن اين واكنشها عصباني نشده خيلي هم خوشحال مي شوم. اجازه بدهيد يك مثال بزنم فرض كنيم دوست دختر من يسيار زيباست. قد بلند موهاي بور چشمان رنگي بيشتر توضيح نمي دهم ديگر! در حال قدم زدن هستيم افرادي كه از كنار ما رد مي شوند به او توجه مي كنند وچشم ازش بر نمي دارند آيا فكر مي كنيد من از ديدن اين صحنه ناراحت يا عصباني مي شوم؟ مسلما نه، افتخار ميكنم دوست به اين زيبايي دارم كه توجه همه را به خود جلب مي كند. راستي فكر ميكنم نقشي كه براي من(واليباليست مشهور) و براي دوستم(مجري مشهور)در نظر گرفته اي كمي تحت تاثير واليبال ايران و لهستان ياشد درست نمي گويم؟
madox
نوامبر 25, 2011 @ 20:45:09
:)) آره بعد مدت ها خبرهای خوب از ایران می شنوم که جای امیدواری داره.
بحث خیلی خوبی بود. ممنون.
محمد
نوامبر 25, 2011 @ 21:17:12
منهم از شما ممنونم فقط يك نكته را بگويم كامنت اول را خيلي سريع تايپ كردم..حق باشما بود نوشتن كلمه «نبايد» به دلايل متعددي اشتباه بود. يك عذر خواهي به خاطر استفاده از كلمه «نبايد» به شما بدهكار هستم. از شما پوزش مي خواهم.
madox
نوامبر 26, 2011 @ 01:47:42
اختیار داری. همون نباید باب بحث رو باز کرد. 🙂
آلبالو مدرن
نوامبر 24, 2011 @ 05:42:34
برای من خیلی قابل درک نیست که هانا با سه تا مردِ دیگه رقصید و تازه تو هم کیف کردی. موضوعِ مهشید که میگی دوست دخترت نبود برام قابل درک و یا حتا اگه دوست دخترت بوده اما تو مهمونی با کسی که میشناسین رقصیده اوکی هست اما این موضوع به نظر من زمانی قابل درک میشه که هانا یه «good for now» برات باشه
madox
نوامبر 24, 2011 @ 08:57:44
من این موضوع را برای محمد توضیح دادم. می دانی نکته ی آزارنده در رقص پارتنر ما با افرادی از جنس مخالف این است که بین شان احساس جنسی رد و بدل می شود. ممکن است به هم جذب شوند. این که دوست دختر من بدنش را برای مردی غریبه تکان بدهد، یک نوع حرکت سکسی است و آن ها دارند به هم پیام سکسی منتقل می کنند. این پیام سکسی در محیط کاری هم بین مرد و زن رد و بدل می شود. بین دوست دختر من و دوست صمیمی من هم رد و بدل می شود. بدن ما یکی از مولفه های وجودی ماست پس در روابط روزمره می تواند وارد گفتمان بشود. فرض کن دختری جلوی تو به دوست پسرت یا شوهرت بگوید چقدر امروز خوش تیپ شدی. این یک پیام سکسی است که بین دو نفر می تواند گسترش پیدا کند یا در حد گفت و گو بماند. حتی در بعضی موارد چنین شیطنت های کلامی می تواند امیال ما نسبت به جنس مخالف را که طبیعی است در راه بی خطری هدایت و کنترل کند. در اصل هانا باید تصمیم بگیرد که با آن ها برقصد یا نه، اگر او می خواهد من بگویم نه که چه؟ یعنی من حق دارم جای تو تصمیم بگیرم. یعنی من حق دارم جای تو نظر بدهم. یعنی من به تو سلطه دارم. به نظر تو این حرف درست است؟ این که خوشحال شدم برای دیدن رقصش از دور بود و دویدن چشم هام بر اندامش. بالاخره برای این که ببینمش هانا باید با کسی می رقصید و چه فرقی می کند با یا غریبه یا با برادرش؟
آلبالو مدرن
نوامبر 24, 2011 @ 10:39:51
این که تو حقی نداری به اون بگی که آیا برقصه یا نه کاملا قبول، هر کس خودش باید تصمیم بگیره که چه کاری میخواد بکنه، و اینکه تو خوشحال شدی از دیدن هانا از دور هم برام قابل درک هست، سالی که من برام ایجاد شده اینه که اگر هانا قبول نمیکرد که با اونا برقصه چه حسی در تو ایجاد میشد؟
madox
نوامبر 24, 2011 @ 12:21:08
آلبالوی عزیز، بستگی داشت به چه دلیل نخواد باهاشون برقصه. اما فکر کنم بتونم حدس بزنم که منظورت از این سوال چی بوده. در ما خیلی از حس ها به وجود می آد که دلیلش تنها رسیدن به یا منطبق بودن با اون چیزیه که به ما آموزش داده شده. مثلاً مردی که تو سیستمی بزرگ شده که بکارت زن براش با ارزشه، اگه زنش باکره باشه خوشحال می شه و در غیر این صورت ناراحت. این احساس طبق تعریفی اجتماعی به وجود می آد و اصالت نداره. چرا که مثلاً در بابل، اگر دختری باکره بود نمی تونست ازدواج کنه. اون باید با مردی رابطه برقرار می کرد تا بکارتش رو برداره. در اون سیستم مرد از دیدن دختر باکره ناراحت می شه و از ازدواج با دختر غیر باکره شاد.
می بینی که این حس ها اصالت ندارن. حس مالکیت هم ناشی از تعریف اجتماعی و نظام متمدنه که خود این جای بحث طولانی داره اما اینو می تونم بگم که اگه من در اون لحظه خوشحال می شدم به دلیل آموخته هایی بود که الان قبولشون ندارم و بسیار دارم سعی می کنم که این حسم رو که هنوز هم در من هست کنترل کنم. پس اگه من در وهله ی اول خوشحال بشم که هانا باهاشون نرقصیده، بعد برای این که خوشحال شدم خودم رو تنبیه می کنم. به نظر من این حس ها اصالت ندارن، حس مالکیت هم ناشی از متمدن شدنه والا در خیلی از قبایل بدوی که تازه کشف شدن هنوز کمونیسم جنسی حاکمه و کسی مالک کس دیگه نیست. این حس چه در مرد نسبت به زن یا در زن نسبت به مرد باشه از نظر من مذمومه. اگر دختری هم چنین حسی رو نسبت به من داشته باشه، ترجیح می دم که باهاش رابطه مو قطع کنم و تنها باشم تا این که بین ما حس مالکیت باشه که پشت بندش هزار جور توقع در مقابل هزار کار انجام داده شده ایجاد می کنه.
آلبالو مدرن
نوامبر 24, 2011 @ 21:59:57
قبول میکنم که از دیدِ تو مذموم اما قبول نمیکنم که این کار از دیدِ من مذموم باشه ؛)
ممکن در قبایلِ بدوی هم چین چیزی حاکم بوده که بوده اما چه چیزی اون رو به این سمتی که الان حاکم هست کشونده، تغییری بوده در راستی بقای انسان، در واقع با توجه به نظریه تکامل اون چیزهایی باقی میمونن که باعثِ بقای انسان میشده،
البته من منظورم یه حس مالکیت نیست. مطمئن هستم که رابطهٔ تو با هانا به اون مقدار از عمق نرسیده که اون نخواد بره برقصه. فکر میکنم وقتی رابطهٔ دو نفر خیلی عمیق هست (از لحاظه عاطفی) به صورت ناخوداگاه سیگنالی واسه اطرافیان ارسال میشه که هیچکدوم در دسترس نیستند
madox
نوامبر 25, 2011 @ 06:14:48
یک سوال ساده: حس مالکیت داشتن به یک انسان دیگه خوبه یا نه؟ طبق تکامل مون ما رسیدیم به این مرحله که آدما دوست دارن مالک هم باشن، به نظرت درسته یا غلط؟
تمدن ایرادهای اساسی داره که طولانی می شه بخوام درباره ش بگم.
درباره ی سیگنال ها، می دونی عشق مطلق گرا باز با مالکیت می آد. فرض کنیم تو رقصت خوب نیست و دوست پسرت حرفه ای می رقصه. تو و اون در هر زمینه ای با هم یکی هستید غیر از رقص. بنابراین دوستی تون براتون خیلی مفیدتره تا جدایی تون. حالا اگه اون بخواد تو مهمونی با یه دختر دیگه برقصه به نظرت اشتباهه؟ ممکنه اون در هر زمینه یی سیگنال بده که من این بعد رابطه رو با دوست دخترم دارم و نیازی به کس دیگه ندارم، اما تو بعد رقص چی؟
مسئله رو جنسی اش نمی کنم. مثال دیگه ای می گم که جنسیتی هم نیست. فرض کن تو و دوست پسرت تو همه ی زمینه ها با هم اشتراک دارین غیر از کتاب خوندن، تو یه دوست دختر داری که کتاب می خونه. خود به خود این سیگنال رو بهش می دی که من در دسترس هستم. از اون جایی که آدما نمی تونن همه ی نیازهای همدیگه رو به طور کامل بپوشونن، ما تو زندگی مون با یک نفر رابطه نداریم. مسئله یی که باز این جا مطرحه اینه که رقص پیش درآمد رابطه ی جنسی مطرح می شه. در حالی که دو رقاص حرفه ای می تونن کاملاً همدیگه رو بغل کنن و تمام اعضای بدن هم رو لمس کنن تا به هماهنگی برسن اما این یکی دوست دختر داشته باشه و اون یکی دوست پسر.
آلبالو مدرن
نوامبر 25, 2011 @ 23:26:22
داشتنِ حسّ مالکیت تو عشق دقیقا همون چیزی هست که رابطه رو میشکنه، اما در نقطهٔ مقابل به نظر من داشتنِ حسّ تعلق تو یه رابطهٔ خوب الزامیه، منظورم اینه که تو نباید حسّ کنی که ملکِ اون هستی بلکه بهتره فکر کنی که به اون تعلق داری. این باعث ادامهٔ یه رابطهٔ موفق هست.
دقیقا اون چیزی که گفتی درسته، ببین به نظر من تو مسائلِ جنسی طرفین تنها باید برای هم باشند اما خارج از این باید فضاها ی باشه که هر کس بتونه به علایقش بپردازه (حتا اگر نپردازه حس بکنه که این فضا هست)ببین حتا اگر یه آدم از هر لحاظ کامل باشه که این فرض محال، من خودم کسی هستم که نمیتونم باز همهٔ نیاز همو باهاش بر آورد کنم، شاید دلم بخواد لحظاتی تنها باشم، شاید دلم بخواد با دوستِ دخترم برم بیرون، شاید بخوام هنوز احساس کنم که میتونم مورد توجه مردای دیگه باشم، یعنی یه نگاه تحسین بر انگیز جذب کنم. اما باز به اون حسّ تعلق دارم یعنی آیندمو با اون میبینم و تمام لحظات احساسیمو
اون چیزی که منظورم بود در مورد تکامل اینه که کمونیسمِ جنسی بقای جامعه رو تهدید میکنه، و خانوادست که میتون از زن و مرد حمایت کنه تا بمونن
madox
نوامبر 26, 2011 @ 01:48:53
به جز قسمت خانواده موافقم. بعد نظرم رو مبسوط می نویسم. 🙂
madox
نوامبر 29, 2011 @ 08:39:03
آلبالوی عزیز،
خانواده قطعاً مزایایی داره، اما معایبی رو هم داره که تو دنیای غرب بیشتر سعی می شه که برطرف بشه.
مهم ترینش اینه که کدوم اولویت دارن: زندگی زن و مرد با هم یا زندگی کنار بچه ها. در صورت بروز مشکل بین زن و مرد یکی از این دو باید فدا بشه. همین که خانواده ارزش باشه نداشتن خانواده ضد ارزش می شه و باعث می شه به هر کدوم از اعضا تنش زیادی وارد بشه، مخصوصاً به بچه ها.
خیلی از بچه هایی که تو خانواده های فقیر به دنیا می آن یا بی خانمان و آواره می شن، یا می رن پرورشگاه که اون جا هم حس خانواده براشون نداره. پس همون ارزش بودن خانواده اونا رو تو سن کودکی به این نتیجه می رسونه که موجودات بی ارزش و تو سری خوری هستن که همین مسئله راه رو برای خلاف و بزهکاری و اعتیاد باز می کنه.
نکته ی سوم اینه که خیلی از روابط اعضای خانواده به دلیل پرورش نیافتن اشتباه و زیانباره. خیلی از ضعف های رفتاری پدر و مادر بی واسطه به بچه منتقل می شه، خیلی از خواسته ها به بچه تحمیل می شه و بچه راه فراری نداره. چون خانواده همه چیزه، مگه این که جسارت کنه و پیه مشکلات دربدری رو به تنش بماله که بخواد آزاد باشه. این بیشتر تو کشور ماست.
نکته ی بعد اینه که خانواده به دلیل حصاری که دور خودش تنیده، ناخودآگاه مرزبندی خودی و غیر خودی به وجود می آره. این مسئله به صورت حاد در جنگ های خانوادگی و قبیله ای بروز می کنه و در حالت پنهان زمانی بروز می کنه که من پسری معتاد رو گوشه ی خیابان می بینم و برام مهم نیست چون از خانواده ی من نیست اما اگه اون پسر معتاد برادرم باشه انتظار دارم که همه ی مردم درکش کنن یا بهش کمک کنن. در واقع اگه خونواده ای نبود که انسان ها بر مبنای رابطه ی خونی از هم جدا نشن شاید احساس نزدیکتری به هم داشتن، اون وقت همه ی بچه ها پسر ها و دخترهای همه بودن.
در مورد خانواده این نکته رو هم بگم که در تاریخ زن ها کشاورزی می کردن و مردها دامداری، محصولات کشاورزی مازاد چندانی نداشت و مصرف می شد اما دام تکثیر پیدا می کرد و ارزش افزوده داشت، به همین دلیل بعد از مرگ مرد آن ها باید به کسی منتقل می شد و مرد می خواست مطمئن باشه که اونا به فرزند واقعی خودش می رسه، به همین دلیل رابطه ی جنسی زن کنترل شد و تابو شد. برای همین ایرادی نمی گیرن که یه مرد با چند زن باشه اما یک زن نباید با چند مرد باشه. این بحث شاید به خانواده ارتباط مستقیمی نداشته باشه اما از این جهت مرتبطه که چطور در طول تاریخ برای این واحد کوچک اجتماعی، حصارهای جدا کننده ای ساخته شد. در روستاها این حصارها کمتره چون اکثراً با هم قوم و خویش هستن اما تو شهرها واقعاً زیاده.
moon
نوامبر 24, 2011 @ 18:39:28
من خیلی به این کار ندارم که توی یه داستان دقیقا داره چه اتفاقی می افته. بیشتر برام این مهمه که آیا من این اتفاق رو باور می کنم یا نه.
ممکنه رویدادی رو که داری روایت می کنی یه خاطره واقعی باشه و ممکن هم هست که نه. شخصیت راوی رو ما بر اساس مجموعه چیزایی که پیش از این گفته کنار هم می چینیم و ازش یه ساختار می سازیم.
با چیزایی که پیش از این گفته شده من در راوی این داستان که لزوما خود مادوکس نیست؛ (روش تاکید می کنم چون فرض من اینه که این یه داستانه)، شخصیتی می بینم که خیلی بیشتر از اینکه اون چیزی باشه که داره می گه، دلش می خواد و سعی می کنه اون باشه. من این شخصیت رو باور کردم و به نظرم کاراش و رفتارش با این تصوری که من تو ذهنم ساختم می خونه. من طبیعی می بینم که این شخصیت با خودش دیالوگ داشته باشه. یه جاهایی برای تلاشش چارچوب بسازه و حتا روش پافشاری کنه چون جنگیدنش برای اونچه که می خواد باشه به یه جاهای سفتی هم نیاز داره.
فقط گاهی به نظرم میاد به جای اینکه راوی خودش بگه چه حسی داره(مانیفست بده)، بهتره ما از خلال کارها و رفتارش اینو بفهمیم. مثلا اینو نگه که
«می فهمی چه زیبایی یی را دارد به تو هدیه می دهد، اما اگر همیشه از نزدیک بهش نگاه کنی آن قدر متوجه زیبایی هاش نخواهی شد.»
این مانیفسته می دونی؟ من خواننده همون بالاتر که داشتی ذوق تنش رو می کردی فهمیدم چی داره می گذره. به این مانیفست نیازی نداشتم. این فقط باعث می شه که به عنوان یه خواننده از روایتت فاصله بگیرم و تو رو در موضع وعظ ببینم.
مخلصیم قربان و همچنان داستانو دنبال می کنیم با اشتیاق
🙂
madox
نوامبر 25, 2011 @ 05:47:49
مون عزیز،
بحثی رو که تو پیش کشیدی، مانیفست، یکی از بحث های داغ و لاینحل ما تو جلسه های داستان خوانی بوده. من برای خودم به این نتیجه رسیده بودم که مانیفست دادن به خودی خود ایرادی نداره، به شرط این که تو داستان حل بشه. وقتی مخاطب با داستان یکی بشه مانیفست هاش رو هم به راحتی قبول می کنه. تقریباً تمام آثار بزرگ ادبیات توشون مانیفست صادر شده. چون نویسنده هدف یا پیامی داره که می شه مانیفست اون متن. کاملاً با تو موافقم که مانیفست نباید تو ذوق بخوره و فکر می کنم برای تو داستان من اون قدر کشش نداشته که مانیفست ازش زده بیرون. و گرنه کتاب های کوندرا نمونه ی بارزه مانیفست دادن درباره ی هر موضوعیه. اصلاً داستان رو بی خیال می شه و به اندازه ی یک فصل پاساژ باز می کنه که مانیفست بده. اما می خونیمش و اصلاً تو ذوق مون نمی خوره (بهتره جمع نبندم و بگم تو ذوقم نمی خوره)
مسئله ی دیگه طیف مخاطبیه که نویسنده داره. هر چند، به شهادت کامنت هایی که می گیرم، مخاطبینم حرفه ای هستند و این مایه ی مباهاتمه، اما هدف من طیف گسترده تری از خواننده هاست. من علاوه بر این که می خوام نوشته م مورد پسند مخاطب حرفه ای سخت گیر قرار بگیره، دوست دارم که سوال یا جرقه ای رو در ذهن مخاطبی آماتور به وجود بیاره، موضوع رو از زاویه یی دیگه بهش نشون بده و براش سوال ایجاد کنه. خوشحال می شم اون مردی که زنشو مجبور می کنه تو خونه بمونه یا زنی که همیشه شوهرشو کنترل می کنه با خوندن این متن تو فکر بره و مسلماً نمی شه برای اون دسته مخاطب، با نماد و تصویر خالی پیام رو رسوند.
خوشحالم که این نوشته ها رو به چشم داستان می بینی و برات این که مادوکس واقعی کیه اهمیتی نداره.
ممنون از کامنتت. 🙂
Shahrzad
نوامبر 25, 2011 @ 01:14:59
من هنوز با شخصیت هانا مشکل دارم! نمی دونم چرا نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم، و این موقع خوندن رو تمرکزم رو نوشتنت و روند داستان اثر می گذاره البته می دونم که مشکل منه!
madox
نوامبر 25, 2011 @ 06:16:41
راستش نمی دونم چی بگم و فکر کنم هر چی بگم توجیه باشه. 🙂
سارا
نوامبر 25, 2011 @ 16:38:16
دوستان اینجا محل خاطره بازی هست من براتون لینک دانلود موسیقی که در بیشتر فیلم های کلاسک قدیمی پخش میشد رو گذاشتم همه این آهنگ رو شنیدیم http://www.mediafire.com/?aahd4xhyu0i5xtf
madox
نوامبر 25, 2011 @ 20:46:11
مرسی این آهنگ فوق العاده است، هم اجرای ادیت پیاف و هم لویی آرمسترانگ. 🙂
آلبالو مدرن
نوامبر 29, 2011 @ 11:34:18
مادکس عزیز اینجا جوابتو میدم چون دیگه خیلی باریک شده بود متن و خوندنش سخت. البته این جواب نیست فقط یه سوال
نقط مقابل خانواده چیه؟ یعنی به وجود آوردن فرزند(کودک ) خارج از اسم خانواده؟ یا اصلا بچهای متولّد نشه؟
تمام چیزهایی که نوشتی درسته، اما به نظر من از بین بردنِ نهاده خانواده این مشکل هارو حل نمیکنه، شاید اون چیزی که نیاز اصلاح نهادِ خانوادست. شاید زمانی که زن و مرد نمیتونن با هم دیگه زندگی کنن به خاطر بچهها با هم نمونن، و اینکه از هم جدا شدن به صورتِ یه فاجعه در نیاد که بخواد تبعات زیادی هم داشته باشه
madox
نوامبر 29, 2011 @ 14:05:55
می دونی خیلی سخته که شرایطی رو تجسم کنیم غیر از خانواده، و شاید اون الگو ایرادهای دیگه ای داشته باشه، اما این بحث که تمدن باعث تکامل ما شده یا انحطاط، بحثیه که هر کدوم از این عقیده ها طرفداران خاص خودشونو داره که از نقطه نظرهای مختلف بهش نگاه می کنن. این که تو می گی خانواده می تونه از زن و مرد حمایت کنه، آیا خانواده کسی غیر از خود زن و مرده؟ آیا اگه خود زن و مرد با هم مشکل داشته باشن، بودنشون کنار هم زیانبارتر نیست؟
بنابراین جمله ی تو به خیلی اما و اگر بستگی داره و در هر شرایطی مصداق نداره.
xatounxatoun
دسامبر 05, 2011 @ 12:32:31
عجب حکایتی. حالا من فکر کردم هانا اسم یه دختر ایرانی باید باشه
حق داره ناراحت باشه. چون هیچ وقت توی چنین شرایط مشابهی دروغ نمی گن
madox
دسامبر 05, 2011 @ 15:08:59
آره، حق داره.