وارد گلف کلاب شدیم، نسبت به شب های دیگری که رفته بودم غلغله بود. کلاب خلوتی است در جایی پرت که معمولاً گذر ایرانی ها به آن جا نمی افتد. هر بار به کلابی رفته ام که در آن ایرانی بوده، دعوا دیده ام. نه فقط ایرانی با ایرانی، که شنیده ام پسری هجده ساله با پسر یکی از وزرای مالزی دعوا کرده و حسابی از خجالتش در آمده. مست می کنند و دیگر چیزی حالی شان نیست. مست می کنند و فکر می کنند پادشاهند.

به هانا گفتم اول لبی تر کنیم، نشان به آن نشان که دو پارچ آبجو خوردیم تا کم کم الکل زیر پوست مان مورمور کرد و حالی به حالی شدیم. گفتم باید همین جا بگویم که رقصم خوب نیست. اگر حرکات عجیب دیدی بدان که ده بار هم تو عمرم نرقصیده ام.

هانا گفت بی خیال. دستم را گرفت و رفتیم وسط گود.

شروع کردیم به رقصیدن، گذاشتم موسیقی وارد تنم بشود و اندامم را به ارتعاش در بیاورد. نگاهم به هانا بود که چه حرکاتی می کند، تا حرکاتم را باهاش هماهنگ کنم. موسیقی اش تند و نفس گیر بود.

رقصیدن بعد از نوشیدن بهترین کاری است که می شود انجام داد. سوخت و ساز بالا می رود و تک تک سلول ها از خون همراه غذا الکل می گیرند، تک تک سلول هات به وجد می آیند. مستی را با تمام وجود احساس می کنی.

هر چه بیشتر می گذشت، بیشتر احساس می کردم که حرفه ای هستم. حرف مهشید می پیچید تو گوشم که تو خیلی هم مردانه می رقصی و بدنت ریتم رقص را خوب به خودش می گیرد. بعد شروع کردم به حرکت های عجیب، مانند جان تراولتا آن صحنه یی که دارد با اوما تورمن می رقصد، دو دستم را با دو انگشتِ به شکل v در آمده از جلوی چشم هام رد کردم، خودم هم باورم نمی شد که چنین حرکاتی ازم سر بزند. هانا خندید و سرخوشانه داد زد اوووووووووووووووووووووو.

موسیقی که قطع شد، هانا را در آغوش کشیدم و بوسیدمش. گفتم ممنون، فوق العاده بود. او هم حلقه ی دستش دور کمرم را تنگ تر کرد و بوسیدم. نشستیم سر جامان. گفتم صورتت گل انداخته و زیباتر شده ای. خزید توی آغوشم. گفت دوستت دارم.

نمی دانستم چه بگویم. باور نمی کردم چنین جمله ای را شنیده باشم. دست بردم لای موهاش و بعد از زمانی طولانی به فرانسوی گفتم دوستت دارم.

با شنیدن hello سرم را برگرداندم و دیدم سه نفر مقابل مان ایستاده اند. خودشان را معرفی کردند و گفتند امریکایی هستند. ما هم خودمان را معرفی کردیم. سن هاشان به هم نمی خورد، بزرگه، کوین، چهل سال را داشت، تیم هم سن ما بود و استن هجده نوزده ساله. هر سه تاشان خالکوبی های بزرگی رو تن شان داشتند. از چیزی که بدم می آید خالکوبی است. نمی توانم فکر کنم تصویری را که نشانی از فکر یا احساسی است، همیشه همراه داشته باشم در حالی که فکر یا احساس می توانند تغییر کنند. برای من خالکوبی با نسبی گرایی جور در نمی آید. برای همین همیشه فکر می کنم که آبم با کسانی که خالکوبی کرده اند تو یک جو نمی رود، اگر صرفاً تقلید از دیگران باشد که دیگر اصلاً.

پرسیدند می توانیم سر میزتان بنشینیم؟ به هانا نگاه کردم و چیزی نگفت. حتی حالت صورتش هم نشان نمی داد که موافق یا مخالف است. قبل تر تعریف کرده بودم که خیلی سخت می توانم نه بگویم. گفتم بفرمایید، راحت باشید. گارسون برامان آبجو آورد و متوجه شدیم که مهمان مان کرده اند. دو دلیل منطقی برای این کارشان به ذهنم رسید، اولی این که از سر تنهایی می خواستند با ما باشند، دومی این که از سر تنهایی می خواستند با هانا باشند. ما تنها سفید پوستان جمع بودیم.

سیگاری برداشتم و بهشان تعارف کردم، برداشتند. گفتند مسافر هستند و آمده اند مالزی را ببینند. پرسیدند که تا حالا امریکا رفته ایم؟ هانا گفت نه. من گفتم مگر نمی دانید که ما دشمن هم هستیم؟ دو مشتم را به حالت گارد بوکس جلوی صورتم گرفتم. جا خوردند. طنزش را نفهمیدند. حتی وقتی خندان گفتم just kidding و توضیح دادم امریکا به ما به راحتی ویزا نمی دهد، کامل مسئله براشان حل نشد.

نزدیک فستیوال هندی ها بود (Deepavali) و کلاب هم پر هندی. خواننده هم هندی بود و گروه داشت آهنگ های هندی اجرا می کرد و آن وسط پر هندی بود که می رقصیدند.

در آن همهمه، امریکایی ها اصرار داشتند گفت و گو کنیم. مخاطب شان بیشتر هانا بود و بیشتر به او نگاه می کردند. هانا هم صداشان را نمی شنید و بهشان می گفت متاسفم، نشنیدم. آن ها هم بلندتر حرف می زدند. سر آخر دیگر داشتند داد می زدند.

چیز به خصوصی هم نمی گفتند. داشتند از پاریس تعریف می کردند و این که آرزو دارند بروند پاریس را ببینند. هانا هم تاییدشان می کرد.

آهنگ هندی که تمام شد و آهنگ انگلیسی گذاشتند، کوین به من گفت ناراحت نمی شوی که با دوست دخترت برقصم؟

این دیگر از کدام جهنم دره یی پیداش شده بود! نگاهم رفت به خالکوبی هاش. به من چه ارتباطی دارد که می خواهی باهاش برقصی؟ اگر او هم راضی است برقصید خب. گفتم از خودش بپرس.

با هم رقصیدند. هنگام رقص فرصتی پیش آمد تا از دور هانا را نگاه کنم. چقدر دوست داشتنی بود. چقدر انحناهای لطیفش و منحنی هایی که حرکاتش به وجود می آورد شورانگیز بود. تیم و استن هم بلند شدند و به سمت شان رفتند تا با هانا برقصند.

به گارسون گفتم برام آبجو بیاورد. نگاه شان می کردم که هانا را دور کرده اند و دارند یکی یکی باهاش می رقصند. وقتی که با مهشید به مهمانی می رفتیم و او با پسرهای دیگر می رقصید، دوست هام بهم می گفتند بی غیرت، مگر نمی بینی که پسره هنگام رقص دارد باهاش تیک می زند. در جواب شان می گفتم مهشید که دوست دخترم نیست. آزاد است با هر کس که می خواهد برقصد. به شان نمی گفتم که اگر دوست دختر یا همسرم هم بود باز آزاد بود با هر کسی که می خواست می رقصید. حتی وقتی که می بینی چه زیبا دارد با پسری می رقصد یا معاشرت می کند، می فهمی چه زیبایی یی را دارد به تو هدیه می دهد، اما اگر همیشه از نزدیک بهش نگاه کنی آن قدر متوجه زیبایی هاش نخواهی شد. برات عادی می شود و آن وقت ممکن است که زیبایی بقیه بیشتر به چشمت بیاید.

رقص که تمام شد آمدند سر میز. تیم گفت که یک هفته ای مالزی هستند و خوشحال می شوند که باز ببینندمان. می دانم تنها برای رفع تکلیف جمع مان بست. شماره اش را داد به هانا که اگر دوست داشتیم باهاشان تماس بگیریم. خداحافظی کردند و رفتند.