از راننده هندی پرسیدم می توانیم سیگار بکشیم؟ گفت OK. کلاً این جا OK تکیه کلامشان است. حتی وقتی تشکر می کنی در جواب می گویند OK که به نظرم بسیار زننده است. می دانم که برمی گردد به اختلاف فرهنگی. مثلاً مالای ها وقتی می خواهند همدیگر را صدا کنند صدای بوسی در می آورند که در ایران لات و لوت ها برای جلب توجه دخترهای ژیگول یا تمسخر پسرهای سوسول ازش استفاده می کنند.
نشستیم تو ماشین که برگردیم خانه. از نیمه شب گذشته بود و راننده در اتوبان خلوت داشت با سرعت می راند. وقتی باهاشان طی کنی، دیگر تاکسی متر نمی زنند و سریع می روند ولی وقتی بگذاری تاکسی متر بزنند، انگار شیطان درون شان را بیدار کرده باشی، هی کش می دهندش. می روند تو خط کم سرعت و حتی اگر راننده ی جلویی پا بگذارد روی ترمز، پشت سرش می مانند که اعصابت با هر تیکِ نشان گر اضافه شدن 10 سنت به هم می ریزد. برای همین بهشان می گویم داداش مسیر این قدر است من این قدر به تو بیش تر می دهم تاکسی متر نزن. آن وقت می بینی که مثل برق می روند.
مخصوصاً راننده های مسلمان، وقتی که به کندی شان اعتراض می کنی که خط بغل خالی است، چرا دو ساعت پشت این مانده ای، یا چرا من را از مسیر طولانی تر آوردی، می گویند ما مسلمانیم تقلب نمی کنیم. هر کدام شان هم که این جمله را گفته، بیشتر تقلب کرده.
یکی دیگر از تقلب های رایجشان این است که بگویند مقصد را بلد نیستند و تو آدرس بدهی که اگر گم شدید یا دور اضافه زدید پای خودت باشد. کلاً راننده ها توریست ها، مخصوصاً ایرانی ها را گاو شیردهی می بینند که باید هر چقدر می توانند بدوشندش.
ماشین راننده معبدی سیار بود. از بقعه و ادعیه و تمثال خدایان بگیر تا گل و مجمر و همه چیز. خودش هم متعلق به فرقه یی بود که تو خال پیشانی شان برنج می چسبانند، می گویند برای برکت بیشتر است. مُهر سر خود هستند. وسط معبدش عکس زنی را گذاشته بود که بیشتر می خورد هنرپیشه باشد تا عشقش.
شیشه را پایین کشیدم و سیگار روشن کردم. هانا هم یک نخ برداشت. به راننده تعارف کردم گفت نمی کشم رییس. تکیه کلام دیگرشان مخصوصاً هندی ها، رییس (Boss) است. هر جا می روی رییس خطابت می کنند.
کم کم ترافیک سنگین شد. به هانا گفتم احتمالاً ایست بازرسی گذاشته اند. راه را می بندند که ماشین ها از یک خط عبور کنند. معمولاً دوازده شب به بعد در ورودی های شهر ایست بازرسی می گذارند. یادم رفته پاسپورت بیاورم. پاسپورت همراهت است؟
هانا جواب مثبت داد. گفتم خدا کند نگه مان ندارند. شک بکنند دستور ایست می دهند.
افسر پلیس چراغ قوه را انداخت تو ماشین. نگاه مان کرد و گفت پاسپورت. هانا پاسپورتش را درآورد. گفتم متاسفم یادم رفته پاسپورتم را بیاورم. گفتم ما این جا دانشجو هستیم.
وقتی افسر صفحه ی ویزای دانشجویی هانا را دید ازم پرسید: تو هم فرانسوی هستی؟ گفتم بله.
گفت دیگر فراموش نکن که پاسپورت بیاوری. می توانستم بازداشتت کنم.
گفتم چشم همیشه پاسپورت را با خودم می آورم.
اجازه داد برویم.
هانا خودش را کشید سمت پنجره و به آسمان چشم دوخت. سکوت سنگینی بین مان حکم فرما شد. لازم نبود زیاد فکر کنم تا دلیلش را بفهمم. دروغ گفته بودم. نمی دانستم چه بگویم که این فضا عوض شود، چه دلیلی بیاورم که خودم را تبرئه کنم. هانا سکوت را شکست و به آرامی گفت تو دروغ گفتی.
نپرسید چرا دروغ گفتی. با لحنی گفت که قرار نیست ادامه اش را بشنود. هیچ بهانه یی قابل قبول نیست.
احساس خجالت و حقارت کردم. احساس کردم شخصیت کسانی را دارم که به ظاهر دارم ازشان فرار می کنم. مگر نه این که از ایران آمده ام بیرون که دروغ نگویم و نشنوم و دو یا چند چهره نداشته باشم؟ می دیدم که همانی هستم که ازش فرار می کردم.
می خواستم بگویم هانای عزیزم، اگر می گفتم ایرانی ام سین جیم مان می کردند، کلی وقت مان می رفت و آخرش باید ماموری با ما می آمد تا دم خانه که پاسپورت را ببیند. اگر می گفتم ایرانی هستم مشکوک می شدند بس که ایرانی ها مواد به مالزی قاچاق می کنند و تیتر یک روزنامه هاشان این است که قاچاقچی ایرانی دیگری را گرفته اند. اصلاً رفتیم خانه پاسپورتم را نشانت می دهم که بدانی ویزای دانشجویی دارم و یکی از چند هزار دانشجوی ایرانی مالزی هستم.
می خواستم بگویم دروغ در این حد و در این شرایط تو کشور من نه تنها مباح که مستحب است. به خودم گفتم این چه دلیل احمقانه ایست. برای همین است که در ایران سنگ روی سنگ بند نمی شود، بس که نقطه ی اتکایی نیست.
یاد جمله یی افتادم که مهدی مدام تکرار می کرد. جمله یی بود از نیچه که مضمونش یادم مانده. تو ای ابر انسان زمانی که بر اسب می جهی و به سمت قله می تازی پای لنگت نیز همراه توست. چون به قله رسیدی و از اسب به پایین جهیدی پای لنگت باعث سقوطت خواهد شد. تازه معنی این جمله را فهمیده بودم. تازه این جمله را حس کرده بودم، و درد پریدن روی پای لنگ و سقوط را.
قوطی سیگارم را بیرون آوردم و به هانا تعارف کردم. برنداشت. خودم یک نخ برداشتم. گفتم هیچ توجیهی ندارم. متاسفم.
backlitbuttons
دسامبر 02, 2011 @ 21:20:23
دردناکه
ولی شاید این تمرین دروغ نگفتن تا آخر عمر با ما باشه
madox
دسامبر 03, 2011 @ 08:25:51
آره و تغییر خصوصیات واقعاً سخته.
سارا
دسامبر 02, 2011 @ 22:47:21
وقتی این داستانو خوندم یاده صحبت یکی از استادامون افتادم که میگفت تنها جایی که دروغ سفید در اون معموله ایرانه در هیچ جا هیچ نوع دروغی اعم از سفید و سیاه حاکم نیست 😦
madox
دسامبر 03, 2011 @ 08:26:58
بخش عمده اش به خاطر حکومت های استبدادی بود که مردم باید عقیده شونو پنهان می کردن و فتوای تقیه که تو شیعه هست.
سارا
دسامبر 04, 2011 @ 03:17:31
مادوکس عزیز این شیعه الان اختراع همون دوره صفویه است که وارد کرد شیعه ناب قرن هاست که به تاریخ پیوسته 🙂
madox
دسامبر 04, 2011 @ 17:03:22
سارا جان، شیعه ی ناب چیه؟ من کلاً با دین و این چیزا کاری ندارم اما به نظرم منطقی تر و انسانی تره که بعد از پیامبر حکومت به نماینده یی برسه که مردم انتخابش کردن. علی هم وقتی خلیفه شد که مردم به سمتش هجوم بردن و باهاش بیعت کردن. به نظرم این که خدا عصمت و علم و این چیزا رو به دوازده نفر داده که اونم دلیلش همون سیستم سنتی پادشاه و ولیعهده یعنی امام به این دلیل امام شده که پدرش امام بوده، بسیار بی پایه و اساسه و اگه خداوند هم به دلیل نژاد قدرتش رو به خانواده یی داده باشه، من ترجیح می دم به جهنمش برم و تو بهشت بندگیش نباشم.
امیر
دسامبر 02, 2011 @ 23:57:44
رفیق منم تو فیلیپین گرفتار یک همچین کثافتی هستم , غمت نباشه به قول گفتنی این هم بگذرد , انقدر ارزش داشتی که بدون بهنویس و هزار کثافت دیگه و بدون فونت رو کیبورد این رو برات بگم
سارا
دسامبر 03, 2011 @ 02:55:59
like 🙂
madox
دسامبر 03, 2011 @ 08:27:40
ممنونم رفیق. کامنتت اساسی به دلم نشست.
آلبالو مدرن
دسامبر 03, 2011 @ 06:19:57
خیلی خیلی دوست داشتم این قسمتو ارتباطِ بینِ راننده تاکسی و حست بهشون و بعد خودت. آدمو میبره تو فکر
madox
دسامبر 03, 2011 @ 08:27:55
🙂
میثم
دسامبر 03, 2011 @ 14:47:49
سلامی دوباره دوست من …
مدتی است با خودم درگیرم، در فشارهای مکرری که به خودم میاوردم همسرم پرسید «چرا میثم؟ مگه میخوای بری بهشت؟!» یه چیزی تو وجودم صدا کرد! ما میدونیم که من به این چیزها معتقد نیستم! پس چرا؟ مادوکس از خودم میپرسم در سیستمی که به شما ارزش داده نمیشه یا در ازای رفتارهات بازخورد مناسب نمیبینی، چرا باید متعهد، صادق و حساس و دقیق باشی!؟ در خانواده مابه ازای این رفتارها رو حتی بیشتر به من میدن اما بیرون نه!
اگه در دنیای مدرن بودم دلیل همه اینها زندگی بهتر و آرامتره اما اینجا چی؟ در مالزی شما هم وقتی به صرف ایرانی بودن اذیت میشی پس شاید درست باشه که کتمانش کنی! شاید!
با تمام ادعا ها و تلاشهام! دچار یک سری ابهامات هم میشم! وقتی برای رفتن به اون سمت خیابون نیم ساعت معطل میشی پس اینکه 250 متر رو خلاف بری واقعا خلافه؟
یه مسافرت نا موفق داشتم اعصابم بکلی داغونه! جیگرتو اخوی
راستی! قصه فوق العاده بود، تفاسیرت از فضا جامع و مانع بود و به هیچ وجه حوصله سربر نیست … با تمتم وجود در کنار شما نشسته بودم و داشتم ماجرا رو از نزدیک میدیدم …
فتبارک الله 😉
madox
دسامبر 04, 2011 @ 16:58:18
میثم جان سلام،
من زیاد با اروپایی ها برخورد نداشتم که بخوام بگم همه شون راستگو هستن یا فلان یا بهمانن و ما ایرانی ها فقط دروغگو هستیم. اما مسئله یی که هست اینه که شرایط زندگی تو ایران اون قدر سخت بوده که دروغ برای ما حتی تجویز شده. تقیه در پنهان کردن عقیده یا پنهان کردن دارایی برای فرار از مالیات. در واقع چون حکومت علیه مردم بوده و نه پشت شون مردم دروغ به دولت رو و در حالت کلی قانون شکنی رو مجاز می دونن.
در زمینه ی قوانین عرفی هم سیاست ما پنهان کاری و حتی در صورت لزوم دروغ گفتنه. پدر و مادرها به بچه ها یاد می دن که بگن بابامون تو خونه مشروب نمی خوره یا ماهواره نداریم و این حرفا. بنابراین ما ایراد چندانی نمی بینیم که دروغ بگیم حتی اگه در ظاهر تقبیحش بکنیم.
دلیلش هم به نظر من سطح بالای مجازات بوده. مثلاً اگه کسی می گفت شیعه است کشته می شد یا دوره ی صفویه بر عکسش اگه کسی می گفت سنیه کشته می شد. اگه بچه یی بگه بابام مشروب می خوره پدرشو در می آرن. چون مجازات بیش از حد سنگینه خود به خود دروغ هم رواج پیدا می کنه. ولی اگه مجازات سبک باشه فرد صداقت بیشتری داره. مثلاً یک فرد هم جنس گرا تو اروپا راحت تر می تونه حرفشو بزنه، تا ایران.
به همین دلیل اونا چندان به دروغ رو نمی آرن و ما ایرانی ها عین چی دروغ می گیم.
دقیقاً همین فشار روی هانا نیست و رو من هست که من پلیس رو می بینم دروغ می گم و اون حتی اگه پاسپورت رو نداشته باشه دروغ نمی گه. چون پلیس کاری باهاش نداره. چون فرانسویه.
بگذریم. از چی اعصابت به هم ریخت برادر؟ مسافرت کاری بود؟
ممنون که فصه ها رو می خونی. 🙂
میثم
دسامبر 04, 2011 @ 20:53:00
مسافرت! رفتیم برای یه کلاسی که ماههاست منتظرش بودم! پنجشنبه از کار بزنی بری، فقط نصفش تشکیل بشه! جمعشو کنسل کنن بندازن 2 هفته بعد! 5 ساعت راه! باز حضور در جوار خانواده چسبید…
موقع برگشتن یه اتوبوس VIP گرفتیم، 2 برابر پول بدی، همون تیتاب و ساندیس رو هم ندن! نصفه دوم فیلم رو هم صامت ببینی اونم بعد یک ساعت دقت! بین راه هم وای نسه، بعد 42 تا مسافر تو راه مونده 2 تا ماشین دیگه رو هم بچپونه تو اتوبوس! راننده … باشه و رو مخ و فقط تو فکر جمع کردن پول از این 42 تا اضافه!
فرداش به هرجا میخواستم زنگ زدم، یکی گفت پیگیری میکنیم و یکی هم گفت واقعا شرمنده ام!
این سفر ما!
البته اگر قرار بود سیستمی باشه که پاسخگو باشه، این واقعه قطعا رخ نمیداد! این اتفاقات فقط در ممالکی مشابه ما رخ میده!
madox
دسامبر 05, 2011 @ 03:46:03
دقیقاً مسئله اینه که کسی پاسخگو نیست، و مسئله ی دیگه اینه که اگه نهادهایی باشن که چنین اتفاق هایی رو رسانه یی کنن، نیستن. چون روزنامه ها خودشون از تبلیغات اینا درآمد دارن و احتمالاً مدیر این شرکت هم یکی از کله گنده هاست که نمی شه ازش انتقاد کرد.
یادمه ایران که بودم بغل دستم یه مسافر نشسته بود که مسافر دائم سیر و سفر بود. خود سیر و سفر بهش یه بسته داده بود از مواد غذایی که تو راه باید بدن که چک کنه و اطلاع بده راننده همه رو گذاشته یا نه، که از قضا اون روز راننده فکر کنم بادوم زمینی رو نذاشته بود. مسافر گفت که راننده ها ممکنه اینا رو واسه خودشون بردارن یا حتی ببرن بفروشن.
امیدوارم مسافرت های بعد چنین مسائلی پیش نیاد و سفرهای خوبی داشته باشی.
zipperz
دسامبر 05, 2011 @ 03:56:12
نمی دونم باید از خودم خجالت بکشم یا نه. ولی من هر وقت بین راست و دروغ حق انتخاب داشتم و راستشو گفتم ضرر کردم. نمی گم زندگیم با دروغ عجین شده. اما راستگویی هم همیشه دستمو نگرفت. همیشه خودمو با جمله های امیدوار کننده آروم کردم. که چه می دونم: بعدن همین راست به نفعت تموم می شه; اگه دوروغ می گفتی بدتر می شد; عوضش خیالت راحته که خودت بودی و فیلم بازی نکردی; هر کسی ندونه تو که می دونی ارزش کار و حرفت چه قدر بود و از این حرفا. بعضی وقتا فکر می کنم من اشتباه می کنم که همیشه نباید راست گفت. خاموش هم نباید موند.
madox
دسامبر 05, 2011 @ 04:32:05
می فهمم دوست من و خودم هم برام پیش اومده که راستشو گفتم و بیشتر ضرر کردم، اما در مورد دروغ فقط به نظرم از یک دید می شه نگاه کرد. این که آیا خودمون دوست داریم دیگران بهمون دروغ بگن؟ هر کی می گه آره، می تونه به راحتی به دیگران دروغ بگه.
zipperz
دسامبر 05, 2011 @ 04:57:17
خوبه که می بینم که تنها نیستم تو این سردرگمی. من حرفت رو محدود می کنم به اطرافیان نزدیکم. به خانوادم و دوستای صمیمیم. از اونا نمی خوام دروغ بشنوم. بقیه آدما رو تشویق به دروغ نمی کنم. اما اگه گفتن هم یقشون رو نمی گیرم.
madox
دسامبر 05, 2011 @ 05:40:37
حتی اگه اون دروغ باعث بشه چیز بزرگیو از دست بدی؟
zipperz
دسامبر 05, 2011 @ 06:03:39
یه بار به یه دوستی می گفتم از بس که تو جریان وحشی اخبار و کشت و کشتار بودم دیگه بی حس شدم. چیزای خشن رو هم حس نمی کنم. دوستم یکی دو تا دلیل آورد که نه. تو هنوز آدمی و هنوز احساسات داری. حالا در پاسخت نمی دونم چی بگم. اگه بگم نه, دروغه. خوب کی از محروم شدن از چیزی که می تونه مال خودش باشه خوشش میاد؟ از طرفی هم این قدر بلاهای عجیب غریب سرم آوردن و دم نزدم که خودم در عجبم چطور این قدر بی حس شدم؟! عقل حکم می کنه این طور نباشه. ولی خوب شده که دروغی باعث بشه چیز بزرگیو از دست بدم و منم یقه کسی رو نگرفتم.
madox
دسامبر 05, 2011 @ 15:08:23
می دونی مشکل این جاست که ما طرز فکرمون هم عوض شده. خودم رو هم می گم. این قدر دروغ شنیدیم که به دروغ حساس نیستیم. مثل کسی که تو محله ی بدبو زندگی کرده، کم کم توانایی تشخیص بوی خوب از بد رو از دست می ده.
bienteha
دسامبر 07, 2011 @ 01:41:52
دقیقا می فهمم چی می گی و مطمئنا اگر هانا هم ایرانی بود درک می کرد که چرا اون حرف رو زدی. راست گفتن یا نگفتن یک انتخاب است اما تاوانی که همه جای دنیا بابت ایرانی بودنت باید بدی نه عادلانه است و نه چیزی که دلت بخواد و یا سزاوارش باشی!
madox
دسامبر 07, 2011 @ 06:24:06
موافقم دوست من، ما تاوان زیادی داریم می دیم.
moon
دسامبر 07, 2011 @ 20:03:11
…دروغ اهریمن گوگولی و نازیه که از بچگی تو چاه آستینمون بهش غذا میدیم و پروارش میکنیم تا وقتی زمان ظهورش رسید در برابر وجدان ابلهانهمون و اهریمنهای توی آستین دیگران کم نیاره….
موضوع اصلی خود دروغ نیست. همون اروپایی های بچه مثبت هم در مواجهه با خطر اگه با یه دروغ کوچولو بتونن از پرداخت یه هزینه ی سنگین جلوگیری کنن با کمال میل این کارو می کنن و وجدانشون هم درد نمی گیره. موضوع زشتی عادت کردن به این اهریمن کوچولوه که از بچگی داره زیر لباسای بودنمون می لوله. دیگه نه ازش می ترسیم و نه حتا چندشمون می شه. باهاش بازی می کنیم و دیگران رو بازی می دیم. با اون نون می خوریم و نون دیگران رو آجر می کنیم. چرا؟ چون این اهریمن کوچولو دیگه بخشی از وجودمون شده. یه ابزار در دسترس و آماده.
خب این بخشیه که تحمیلی بوده، اون قسمت داستان که به خودمون مربوطه چی؟
چقدر سعی کردیم دسترسی خودمونو به این اهریمن کارساز بنده نواز مشروط کنیم؟ چقدر بعد از هر بار توسل و نتیجه گرفتن سعی کردیم به این فکر کنیم که آیا راهی به جز دروغ گفتن نبود؟
چقدر کاهل وار رو این تطهیر ملی یله دادیم و گذاشتیم ابلوموف درونمون معصومانه رو نازبالش «گناه من نیست این یه تحمیل اجتماعی تاریخیه» خر و پف کنه؟
madox
دسامبر 08, 2011 @ 04:38:35
«چقدر کاهل وار رو این تطهیر ملی یله دادیم و گذاشتیم ابلوموف درونمون معصومانه رو نازبالش «گناه من نیست این یه تحمیل اجتماعی تاریخیه» خر و پف کنه؟»
لایک بسیار.
آره اروپایی ها هم دروغ می گن اما دروغ من درباره ی ملیت بود و فکر کنم با دروغ های دیگه فرق داشت و اگه قضیه رو از پایین به بالا نگاه کنیم، مثلاً یه فردی از یک کشور بدبخت بیچاره تر از ما تو مورد مشابه، بیاد و بگه من ایرانی ام. شاید به ما هم بر بخوره. به نظرم برای پاکسازی دروغ باید مجازات ها تو جامعه کم بشه، از تنبیه پدر و مادر گرفته تا معلم و سایر نهادهای اجتماعی و حکومتی. اگه آدم ها ببینن تاوان کمی برای اعتراف به اشتباه می دن یا حتی ممکنه بخشیده بشن، دروغ نمی گن. اگه بچه ها رو واسه راست گویی تشویق کنیم اونا خیلی راحت راست می گن ولی ما بهشون دروغ رو یاد می دیم، به خاطر همون مجازاتی که گفتم.
🙂
moon
دسامبر 08, 2011 @ 17:59:40
آفرین، نکته دقیقا همین جاست.
اگه مجازات یا پرداخت هزینه که یه عکس العمل طبیعی تو رابطه ست با اندازه ی اشتباه تناسب داشته باشه، اگه راه برگشتن و تصحیح اشتباه هموار باشه و در نتیجه ترس کاهش پیدا کنه، همراه دروغ خیلی از عوارض بیمار گونه ی ترس هم کاهش پیدا می کنه.
مرسی.
بچه رزماری از بهترین های پولانسکی و سینمای وحشت بوده، هست و خواهد بود. 🙂
madox
دسامبر 09, 2011 @ 00:06:56
🙂
moon
دسامبر 07, 2011 @ 20:07:55
در ضمن میا فارو ی اون بالا عالیه
یه معصومیت نستالوژیک تو چهره ی این زن هست که انگار تاریخ دیگه نمی خواد ازش داشته باشه.
شایدم نمی تونه.
madox
دسامبر 08, 2011 @ 04:42:30
برای من چهره ش یک جور ترس همراه با جسارت داره. شاید به خاطر این باشه که همیشه با فیلم بچه ی رزماری به یاد می آرمش و نه با هیچ فیلم دیگه یی. 🙂
سارا
دسامبر 07, 2011 @ 21:14:58
سلام مادوکس عزیز از اینکه کتاب های خوب میذاری ممنون کتابهایی که rar هست هم ذخیره شد و هم باز شد ولی اونایی که پی دی اف هست باز نمیشه هر کاری میکنم ولی ذخیره میشه
madox
دسامبر 08, 2011 @ 04:44:11
سلام سارا جان.
این فایل ها همه رو لپ تاپم باز می شه و نمی دونم چرا تو کامپیوتر تو باز نمی شه.
دوستان عزیز، اگه شما هم کتاب ها رو دانلود می کنین و باز نمی شه گزارش کنین که من ببینم چطور می شه عیبشو برطرف کرد.
ممنون.
دانشمند
دسامبر 08, 2011 @ 10:31:21
خوب مینویسی، به شدت. از این دست دروغها آبجیت گفته تا خرخره، بابتشون هم بور و خجالت زده شده و میشه. اشکال از ایرانی بودن نیست، از این گه و نکبتیه که ایرانی بودن رو فرا گرفته !
madox
دسامبر 08, 2011 @ 12:19:34
ممنون دوست من.
آره ما هم اگه قوانین احمقانه نداشتیم و زندگی سخت، کمتر دروغ می گفتیم.
Melanie Ranukete
دسامبر 19, 2011 @ 20:47:35
بگ گ یی د د ست بی ی س ف ی د ی ش د، تب ی ت ی ست.
madox
دسامبر 19, 2011 @ 21:12:38
نفهمیدم این چیه که رسیده دوست من.