جمله ها، مانند عابرینی هستند که هر روز از مقابلت عبور می کنند. بعد از مدتی متوجه می شوی که بعضی از این افراد را بیشتر می بینی یا در موقعیت های مختلف بیشتر به چشمت می آیند، مانند زنی چینی که با لباس راه راه سفید و سیاهش، شبیه دلبرک وونگ کار وای خرامان از کنارم می گذرد و چندین بار است در پاویلیون می بینمش. کم کم می روی تو نخ شان و زیبایی هاشان را کشف می کنی، بعدتر ممکن است دوست شان داشته باشی یا عاشق شان بشوی. یکی از این جمله ها که لقلقه ی زبانم شده، از آنِ سلین است: «همین که نزدیک می شوی، ضمیر ناخودآگاهت فرار را بر ماندن ترجیح می دهد».

مهدی گفت که ایندیویجوالیسمش توی ذوق می زند.

جواب دادم که مگر یادت نیست که دو مولکول اگر از حدی به هم نزدیک تر شوند، جاذبه شان به دافعه تبدیل می شود؟ (گمانم نیروی وان در والسی بود)

آن وقت ها با سماجت بی چون و چرا سعی می کردم که روابط بین انسان ها را با پیوندهای شیمیایی توضیح بدهم. زمانی که به خیال خودم هر روز چیزهای تازه کشف می کردم. زمانی که دنیا منتظر بود تا هر روز من با یافته ی جدیدم متحیرش کنم. می گفتم بعضی ها، پیوندشان یونی است، گیرنده و دهنده هستند. بعضی ها پیوندشان کووالانسی است، داشته هاشان را به اشتراک می گذارند.

اگر فکر می کنید یافته های جامعه شناختی-شیمیایی من محدود به همین نتایج ساده می شد که می تواند دست مایه یک کمدی مبتذل مانند ورود آقایان ممنوع بشود، اشتباه می کنید. یکی از درخشان ترین نتایج که شادی یافتنش دست کمی از شادی یافتن فرمول پیوند حلقوی بنزن نداشت، این بود که با توجه به تفاوت الماس و گرافیت نتیجه گرفته بودم که جامعه ی بدون طبقه پایدار تر از جامعه ی طبقاتی است. الماس و گرافیت هر دو از اتم های کربن تشکیل شده اند، اما در الماس کربن تمام الکترون هاش را به اشتراک می گذارد، یعنی چیزی برای خودش ندارد و همه چیز برای خودش دارد (کمونیستی اصل است!)، در گرافیت اما پیوند بین اتم های کربن طبقاتی است. برای همین گرافیت لایه لایه جدا می شود اما الماس مقاوم است، در ادامه به همین دلیل است که الماس می درخشد و گرافیت تیره است.

الان می فهمم که گزاره هایی که ارائه می کردم، هم سنگ جمله های شریعتی بودند، چیزی مانند برابر قرار دادن تخم مرغ و قله ی دماوند با توجه به شباهت شان در رنگ سفید.

سوده گفت می شناسمت. تو از آدم ها زود خسته می شوی. برای همین است این جمله را وقت و بی وقت تکرار می کنی.

به اعتراض گفتم که این طور نیست.

سوده گفت پس چرا هر بار با هم بیرون می رویم این جمله را می گویی؟

گفتم هر بار؟

گفت آره.

گفتم فراموش می کنم که قبلاً هم این را گفته ام. می گویم که حرفی برای گفتن داشته باشم.

گفت پس حرفی برای گفتن نداری؟ …

نداشتم. بعد از مدتی سکوت، سوده خیلی جدی گفت تو باید تکامل یافته ی درختانی باشی که با گرده افشانی تولید مثل می کنند.

قهقهه ای بلند و تمام نشدنی به جانم افتاد. یک هو این تصویر جلوی چشمم آمد که مانند درختی ایستاده ام و از دهانم به جای کلمه گرده بیرون می آید. سوده اولش خندید ولی هر چه خندیدنم بیشتر ادامه پیدا می کرد، عصبانی و عصبی تر می شد. می گفت بس کن دیگر. او حرف می زد و کلمات مانند گرده از دهانش بیرون می آمدند و خنده ام تشدید می شد. رفت …

بگذریم. با این همه به درستی این جمله اعتقاد دارم نه به دلیل نیروی وان در والسی یا هر نیروی دیگر. ممکن است سیاه به نظر برسد اما سیاهی اش، برای من به تلخی قهوه می ماند، محرک و آرامش بخش.

اگر بخواهید می توانم شیر و شکر قاطی اش کنم و همان جمله را با طعمی شیرین تحویل تان بدهم. تمام انسان ها از فاصله ی معینی دورتر، دوست داشتنی هستند.

وقتی می رقصیدیم به جعفر نگاه کردم که نشسته بود روی صندلی من، به رقص نگاه می کرد، پاش را همگام با موسیقی به زمین می کوبید و زیر لب شعر را زمزمه می کرد.

احساس کردم دوستش دارم. یاد آن روز افتادم که زنگ تفریح در کلاس مانده بودیم و جعفر داشت پای تخته نقاشی می کشید. ساعت بعد دینی داشتیم و دبیر دینی مان مرغ فروشی داشت. مرغ کشیده بود و روش قیمت زده بود 1000 تومن و یک تخم مرغ کشید و روش نوشت 80 تومن. مدیرمان آمد تو و دیدمان. داد زد سر کلاس چه کار می کنید گوساله ها؟ و آمد با خط کش بزند به پای جعفر که جفت پا از روی خط کش پرید و دوید سمت حیاط. خط کش محکم خورد به دیوار و شکست. مدیرمان که کنفت شده بود، دوید دنبالش. ما هم بی سر و صدا آمدیم بیرون.

رفتم به سمتش، دستش را گرفتم و گفتم بیا با هم برقصیم. منظورم سه تایی بود. یکی دیگر از چیزهایی که در مهمانی ایرانی حالم را بد می کند این است که پسرها با هم می رقصند و دخترها با هم. مضحک ترش زمانی است که با هم تانگو می رقصند. سیستم گِی پروری داریم ما که بیا و ببین.

دستم را پس زد و به کنایه گفت برو با خانومت برقص.

به خودم گفتم دوباره زیادی نزدیک شدی.

گفتم هر جور که دوست داری.