جمله ها، مانند عابرینی هستند که هر روز از مقابلت عبور می کنند. بعد از مدتی متوجه می شوی که بعضی از این افراد را بیشتر می بینی یا در موقعیت های مختلف بیشتر به چشمت می آیند، مانند زنی چینی که با لباس راه راه سفید و سیاهش، شبیه دلبرک وونگ کار وای خرامان از کنارم می گذرد و چندین بار است در پاویلیون می بینمش. کم کم می روی تو نخ شان و زیبایی هاشان را کشف می کنی، بعدتر ممکن است دوست شان داشته باشی یا عاشق شان بشوی. یکی از این جمله ها که لقلقه ی زبانم شده، از آنِ سلین است: «همین که نزدیک می شوی، ضمیر ناخودآگاهت فرار را بر ماندن ترجیح می دهد».
مهدی گفت که ایندیویجوالیسمش توی ذوق می زند.
جواب دادم که مگر یادت نیست که دو مولکول اگر از حدی به هم نزدیک تر شوند، جاذبه شان به دافعه تبدیل می شود؟ (گمانم نیروی وان در والسی بود)
آن وقت ها با سماجت بی چون و چرا سعی می کردم که روابط بین انسان ها را با پیوندهای شیمیایی توضیح بدهم. زمانی که به خیال خودم هر روز چیزهای تازه کشف می کردم. زمانی که دنیا منتظر بود تا هر روز من با یافته ی جدیدم متحیرش کنم. می گفتم بعضی ها، پیوندشان یونی است، گیرنده و دهنده هستند. بعضی ها پیوندشان کووالانسی است، داشته هاشان را به اشتراک می گذارند.
اگر فکر می کنید یافته های جامعه شناختی-شیمیایی من محدود به همین نتایج ساده می شد که می تواند دست مایه یک کمدی مبتذل مانند ورود آقایان ممنوع بشود، اشتباه می کنید. یکی از درخشان ترین نتایج که شادی یافتنش دست کمی از شادی یافتن فرمول پیوند حلقوی بنزن نداشت، این بود که با توجه به تفاوت الماس و گرافیت نتیجه گرفته بودم که جامعه ی بدون طبقه پایدار تر از جامعه ی طبقاتی است. الماس و گرافیت هر دو از اتم های کربن تشکیل شده اند، اما در الماس کربن تمام الکترون هاش را به اشتراک می گذارد، یعنی چیزی برای خودش ندارد و همه چیز برای خودش دارد (کمونیستی اصل است!)، در گرافیت اما پیوند بین اتم های کربن طبقاتی است. برای همین گرافیت لایه لایه جدا می شود اما الماس مقاوم است، در ادامه به همین دلیل است که الماس می درخشد و گرافیت تیره است.
الان می فهمم که گزاره هایی که ارائه می کردم، هم سنگ جمله های شریعتی بودند، چیزی مانند برابر قرار دادن تخم مرغ و قله ی دماوند با توجه به شباهت شان در رنگ سفید.
سوده گفت می شناسمت. تو از آدم ها زود خسته می شوی. برای همین است این جمله را وقت و بی وقت تکرار می کنی.
به اعتراض گفتم که این طور نیست.
سوده گفت پس چرا هر بار با هم بیرون می رویم این جمله را می گویی؟
گفتم هر بار؟
گفت آره.
گفتم فراموش می کنم که قبلاً هم این را گفته ام. می گویم که حرفی برای گفتن داشته باشم.
گفت پس حرفی برای گفتن نداری؟ …
نداشتم. بعد از مدتی سکوت، سوده خیلی جدی گفت تو باید تکامل یافته ی درختانی باشی که با گرده افشانی تولید مثل می کنند.
قهقهه ای بلند و تمام نشدنی به جانم افتاد. یک هو این تصویر جلوی چشمم آمد که مانند درختی ایستاده ام و از دهانم به جای کلمه گرده بیرون می آید. سوده اولش خندید ولی هر چه خندیدنم بیشتر ادامه پیدا می کرد، عصبانی و عصبی تر می شد. می گفت بس کن دیگر. او حرف می زد و کلمات مانند گرده از دهانش بیرون می آمدند و خنده ام تشدید می شد. رفت …
بگذریم. با این همه به درستی این جمله اعتقاد دارم نه به دلیل نیروی وان در والسی یا هر نیروی دیگر. ممکن است سیاه به نظر برسد اما سیاهی اش، برای من به تلخی قهوه می ماند، محرک و آرامش بخش.
اگر بخواهید می توانم شیر و شکر قاطی اش کنم و همان جمله را با طعمی شیرین تحویل تان بدهم. تمام انسان ها از فاصله ی معینی دورتر، دوست داشتنی هستند.
وقتی می رقصیدیم به جعفر نگاه کردم که نشسته بود روی صندلی من، به رقص نگاه می کرد، پاش را همگام با موسیقی به زمین می کوبید و زیر لب شعر را زمزمه می کرد.
احساس کردم دوستش دارم. یاد آن روز افتادم که زنگ تفریح در کلاس مانده بودیم و جعفر داشت پای تخته نقاشی می کشید. ساعت بعد دینی داشتیم و دبیر دینی مان مرغ فروشی داشت. مرغ کشیده بود و روش قیمت زده بود 1000 تومن و یک تخم مرغ کشید و روش نوشت 80 تومن. مدیرمان آمد تو و دیدمان. داد زد سر کلاس چه کار می کنید گوساله ها؟ و آمد با خط کش بزند به پای جعفر که جفت پا از روی خط کش پرید و دوید سمت حیاط. خط کش محکم خورد به دیوار و شکست. مدیرمان که کنفت شده بود، دوید دنبالش. ما هم بی سر و صدا آمدیم بیرون.
رفتم به سمتش، دستش را گرفتم و گفتم بیا با هم برقصیم. منظورم سه تایی بود. یکی دیگر از چیزهایی که در مهمانی ایرانی حالم را بد می کند این است که پسرها با هم می رقصند و دخترها با هم. مضحک ترش زمانی است که با هم تانگو می رقصند. سیستم گِی پروری داریم ما که بیا و ببین.
دستم را پس زد و به کنایه گفت برو با خانومت برقص.
به خودم گفتم دوباره زیادی نزدیک شدی.
گفتم هر جور که دوست داری.
علی
ژانویه 11, 2012 @ 20:53:25
و ادمهای هموفوبی داریم که فکر میکنند روشن فکرند و همچنین گی های هموفوب و خیالاتی داریم مثل مادوکس
backlitbuttons
ژانویه 11, 2012 @ 23:31:58
واقعا ما با خودمون فکر می کنیم اگه همیشه یه نظری ندیم دیگران فکر می کنند ما قدرت صحبت کردن نداریم ؟
madox
ژانویه 12, 2012 @ 00:00:55
سلام دوست من،
خوش آمدی.
خوشحال می شم دلایلتو که بر اساس اونا نتیجه گرفتی من گی، هموفوب و خیالاتی هستم رو بدونم.
تا جایی که سواد من قد می ده هموفوب ترس از همجنس داره و گی تمایل به همجنس. پس اگه ثابت کنی که من گی و هموفوب هستم، منم به عنوان نتیجه گیری اضافه می کنم که مازوخیسم هم دارم چون هم از هم جنس می ترسم و هم بهش تمایل دارم.
منتظر تحلیلت هستم.
mehri
ژانویه 11, 2012 @ 21:53:12
«روابط بین انسان ها را با پیوندهای شیمیایی توضیح …»
fekonam kheyli az ma to doreye dabirestan docharesh shodim 🙂
madox
ژانویه 12, 2012 @ 00:02:38
🙂 پس تو هم این کاره بودی.
مهری
ژانویه 12, 2012 @ 06:31:02
آره ؛ برادرم هم تا حدی اینطوری بود 🙂
هی نظریه می دادیم و دنبال ایراد گرفتن از تئوری هم دیگه بودیم، درنتیجه خیلی دوام نداشت نظریاتمون
شاهکار من ارتباط فیزیک نور بود با اخلاقیات 🙂
گاهی فکر میکنم اگه چند صد سال پیش بدنیا میومدم بعید نبود ادعای پیامبری هم بکنم!!!
اشاره جالبی کردی به شریعتی، معتقدم عقایدش سمبل دوره بلوغ ذهنی یه جامعه است ، ترکیبی از هیجان، تعصب، زکاوت ، خامی، سفسطه ناشی از خود دانا بینی و ….
مثل یه نوجوان که خیلی کم دانش و خام است و گروه زیادی کودک مریدش شده بودند
این نظر هم البته نظر ذهن خام و کم دانش منه 🙂
madox
ژانویه 12, 2012 @ 07:52:32
دقیقاً با حرف هات درباره ی شریعتی موافقم و این رو اضافه کنم که مردم تو اون دوره به شدت مایل بودن که تعریفی جدید از مذهب با توجه به نیاز روز داشته باشن، اونا نمی تونستن مذهبشون رو که باگ های زیادی توش داشت به راحتی کنار بذارن چون تنها چیزی بود که بهش تکیه داشتن، پس تفسیر عرفانی-شاعرانه ی مذهب که نشون می داد یک کراواتی به ظاهر متجدد اینا رو می گه براشون خیلی مناسب بود. جایی که فقه کم آورده، عرفان و شعر دست نقد لیز خورده و در رفته. شعرهای کلاسیک رو بخونی خیلی وحشتناک ترن بعضی هاشون ولی مردم می خونن شون و ایرادی هم نمی گیرن.
مهری
ژانویه 12, 2012 @ 08:51:24
کاملا درست میگی
دل بسیار پر دردی دارم از شعر و ادبیات کلاسیک ایران و البته هم وطن هایی که هیچ نقدی رو به میراث پرافتخار اجدادیمون تحمل نمی کنند.
هرچند همزمان از بخش هایی از این ادبیات و گنجینه شعر پارسی هم لذت می برم 🙂
madox
ژانویه 12, 2012 @ 10:19:09
این خودش بحث مفصلی رو می طلبه که می خوام تو چند مطلب بهش بپردازم، پس این جا زیاد واردش نمی شم. یاد بحث با کلارا افتادم درباره ی پای استدلالیون چوبین بود. که گفتم از مثنوی معنوی می شه ولایت فقیه بیرون کشید. مفاخر ادبی ما انسان های برجسته ای بودن ولی دید چندان بازی نداشتند. شیخ مصلح الدین خودمون، هزلیاتی داره که فروغی در تصحیح کلیات، برای خراب نشدن نام سعدی و فرستادنش در زمره ی مفاخر، حذفشون کرده. مولانا عقاید بسیار انحرافی و خطرناکی داره. فردوسی هم همین طور. بعضی جاها نظرش درباره ی زن بسیار باعث خجالت و سرشکستگیه. گاهی وقتا به خودم می گم کسروی همچین پربیراه نمی گفت که سعدی چرا وسط حمله ی مغول از شراب و گل و بچه خوشگل حرف می زده. کشور ویران شده و این بابا داره از چی می گه؟
بعد حتماً به این ها خواهم پرداخت.
مهری
ژانویه 13, 2012 @ 06:02:32
یادمه اون بحث با کلارا. خیلی جالب بود
منثظر این مبحث هستم 🙂
یاد معلم ادبیات دبیرستانم خانم فرزانه یاوری بخیر که به کتاب شعر در جواب سعدی و توهبن هاش به زن چاپ کرده بود، کتاب ضعیفی هم نبود ولی تو هیچ کتاب فروشی پیداش نکردم.
کلا ما تو فرهنگمون حس پرستش قوی ای داریم و هر کسی رو به مقام خدایی برسونیم دیگه هیچ نقدی رو در موردش بر نمی تابیم.
madox
ژانویه 13, 2012 @ 08:47:23
کاملاً اینو قبول دارم و به نظرم این از ضعفمونه. یکی از دلایل این که امریکا، امریکا شد به نظر من تاریخ و پیشینه نداشتنه. اتفاقاً اونا با مهاجرت از هر چی پیشینه فرار کردن. برای همین تعصب کمتری دارن. یکی از دلایل متعصب بودن مردم مون، همه ی اینا سوژه های بعدیمه ها، اینه که مسافرت نکردن و از کشور نزدن بیرون. با یه خارجی حرف نزدن که ببینن اونا هم شبیه مان، اونا هم مشکلات و بدبختی های ما رو دارن. مذهب اونا رو هم شکنجه کرده.
تغییر تعصب رو کم می کنه.
ایران و ایرانی، مثل پیرمردیه که به عصاش که همون گذشته است تکیه داده، و اگه این گذشته رو ازش بگیری، نقش زمین می شه.
سوزان سونتاگ مقاله ی جالبی داره به اسم امریکا، که تحلیل جالبی ارائه می ده از مقایسه امریکا و اروپا و رفتارهاشون رو هم ارز می دونه با جوان و پیر.
moon
ژانویه 11, 2012 @ 23:25:14
از تئوریت خوشم اومد و دلم می خواد اینو هم ازش تعبیر کنم که آدم ها هم مثل ملکول ها و اتم ها برای اینکه خودشون بمونن نیاز به فضایی در اطراف خودشون دارن که به دیگران فرمان دورباش بده.
و بیشتر دوست دارم تو ساختار همین تئوری فکر کنم که این محدوده اگه محترم شناخته نشه با واکنش های جدی مواجه می شه که دیگه یه ساختار مسالمت آمیز نیست و همینه که نتیجه ی برخی نزدیکی ها رو زشت می کنه.
حالا نگیم زشتی حاصله فقط به خاطر رفتار خصمانه شخص مورد تعرض قرار گرفته ست. زشتی حاصله می تونه به دلیل وارد شدن به محیطی باشه که اصلا ساخته نشده برای اینکه دیگری هم توش باشه.
madox
ژانویه 12, 2012 @ 00:06:14
«زشتی حاصله می تونه به دلیل وارد شدن به محیطی باشه که اصلا ساخته نشده برای اینکه دیگری هم توش باشه»
دقیقاً همینه.
روانشناسی ارتباطات، تو مبحث حریم، اینو می گه که هر انسانی حریمی داره که هر کس اونو بشکنه، رابطه بین شون رو از بین می بره. البته حریم پویاست و ممکنه به لایه های درونی تر کشیده بشه و ارتباط نزدیک تر بشه اما تغییر لایه با آگاهی و رضایت طرفین باید همراه باشه.
ali
ژانویه 12, 2012 @ 02:55:31
دوست عزیز.مسئله عجیبی نیس اینکه انسان هموفوب باشه و گی هم باشه.
ali
ژانویه 12, 2012 @ 06:53:34
متاسفانه در کشورهای پیشرفته هم هستن افرادی که همجنسگرا هستن و هموفبیا دارن.ایران که دیگه تکلیشفش معلومه.جامعه ایران باعث شده عده زیادی از همجنسگراها هموفبیا داشته باشین.به خاطر هزار و یک دلیل که میدونی.همیشه حتا اکثر نویسنده های معروف گفتن و میگن که ادبیات زنانه مردانه ندارد.ولی من به عنوان فردی که بسیار زیاد کتاب میخونم میتونم وقتی یه داستان یا نوشته ای رو میخونم تشخیص بدم مرد اون رو نوشته یا زن.و البته سبک نوشتاری همجنسگراها به جنس مخالف بسیار نزدیکه.مثلآ تو بسیار زنانه مینویسی.ادبیاتت.اصطلاحاتت و…….راستش اهل زیاد حرف زدن و تایپ کردن نیستم وگرنه برات دلیل میاوردم.البته بدت نیاد من خودم گی هستم پس بعد از سی سال زندگی میتونم همجسان خودم رو زود تشخیص بدم.حالا نقاب بزن و مرتب از دوست دختر یا دوست دخترهاشون حرف بزنن.مهم اینه که در تنهایی خودشون به خودشون نمیتونن دروغ بگن.که البته خیلی ها به خودشون هم یاد گرفتن دروغ بگن.بعضی جاها یه نکته کوچیک آدم رو لو میده.مثلا تو اگه گی نبودی به محض دعوت از یه پسر به رقص فک نمیکردی حالا ممکنه خواننده هات فک کنن گی هستی.پس شروع میکنی به توضیح دادن تا خودت رو از اون دسته ای که بهش تعلق داری ولی برات تابو هست جدا کنی.که البته زود لو میری.البته دوست عزیز مطمئن باش من به عنوان یک همجنسگرا قصد توهین به تو ندارم.ولی اینروزا چون در ایران زیاد گی های هموفوب دیدم زود میتونم از ادبیاتشون و…….بشناسمشون.پدر یا داداش من اگه بره توی یه مهمونی و یه مرد رو دعوت به رقص کنه اصلن ذهنش به گی و همجنسگرایی و این مسائل نمیرسه.ولی من اگه برم و یک مرد رو دعوت به رقص کنم با خودم فکر میکنم نکنه بقیه بفهمن یا فکر کنن من گی هستم.
ali
ژانویه 12, 2012 @ 06:57:28
ایکاش همه با خودمون و دیگران روراست تر بودیم.در ضمن داداش من یا پدرم سالها با یک مرد تنها باشه هم گی نمیشه.پس این که میگی فرهنگ گی پروری نشون میده اطلاعات درستی هم در این مورد نداری.از چیزی میترسی و اطلاع درستی هم نداری یا نمیخوای داشته باشی.پس سعی میکنی به جای اون چیزی که هستی نقش بازی کنی و از خود واقعیت فرار کنی.
مهری
ژانویه 12, 2012 @ 08:41:05
علی آقای گرامی
اینکه گرایش جنسی شما ، مدوکس یا من چیه ، یه مسئله کاملا خصوصی هست؛ مدوکس اینجا دیدگاه ها و ادبیاتش رو به اشتراک میذاره و من و کسایی که علاقه داریم می خونیم ، گاهی چیزی یاد می گیریم و گاهی لذت می بریم.
اصولا وقتی یه نویسنده کتاب یا مطلبی می نویسه ، اهل کتاب و فکر، کتاب رو می خوانند نه خود نویسنده رو. جالبه معمولا کسایی که از مطلب سر در نمی یارن یا به هر دلیلی خلاف میلشون مجبور به خوندن شدن سعی می کنن نویسنده رو بخونن و بسیار هم ناشیانه وتاسف آور این کار را می کنند.
من برای هم جنسگراها احترامی مساوی با دگرجنسگراها قایلم ولی این اصرار یه گروهشون که ادعا می کنند قوه تشخیص دارند و بهتر از خود شخص او و گرایشات جنسیش رو می شناسند، رو درک نمی کنم. شاید از تنهایی ناشی از عدم پذیرش جامعه باشه .
به هر حال اگر شما قدرت یا تخصص ویژه ای دارید بهتر اون توانایی خاص رو در مورد کسایی بکار ببرید که از شما تقاضای کمک می کنند.
madox
ژانویه 12, 2012 @ 09:56:31
چون می گی کتاب زیاد خوندی، پس احتمالاً کتاب شاهدبازی در ادبیات رو خوندی که توش به فرهنگ همجنس بازی که به دلیل جداسازی جنسیتی در ایران رشد کرده، اشاره شده. این که ترک هایی که به ایران اومدن، چون صحراگرد بودن و زن باهاشون نبوده با جوان های لشگرشون همین کار رو می کردن و عشق سلطان محمود به ایاز هم در این راستا بوده. اگر نخوندی از کتابخونه ی وبلاگم می تونی دانلودش کنی. جداسازی جنسیتی، تمایل به همجنس می آره. پدر و برادر تو ممکنه هزار سال با هم باشن اما وقتی که نیاز جنسی دارن برن با زنی نیازشون رو برطرف کنن. اما اگه اونا رو از زن ها جدا کنی، نه یک دفعه که کم کم و در زمان طولانی تمایل به هم پیدا می کنن. البته این تنها دلیل همجنس گرایی نیست، بعضی ها ساختار هورمونی و بیولوژیکی شون طوریه که به هم جنس تمایل دارن.
درباره ی این که من گی هستم و زنانه می نویسم این که گفتی من اون قدر کتاب خوندم که می تونم تشخیص بدم که کی زنانه می نویسه یا گی هست، دلیل قابل قبولی نیست. فکت و معیار بیار که درباره ی اون بشه بحث کرد.
درباره ی این که دارم نقش بازی می کنم، چون هنوز اثبات نکردی که من همجنس گرا هستم، نمی تونه نظرت درست باشه. البته فکر می کنم من الان هر چقدر هم درباره ی این که چقدر بدم می آد تو مهمونی ها مردا با هم تانگو می رقصن و زن ها با هم صحبت کنم، تو فکر می کنی که نقاب و دروغه. چون پیش فرضت اینه که من گی هستم. یعنی من از هیچ چیز مهمونی های ایرانی به این اندازه بدم نمی آد که پسرا با هم می رقصن و دخترا با هم، یا مهمونی رو مردونه زنونه کردن.
از طرف دیگه این نظریه رو هم خوندم که دون ژوانیسم در واقع سرکوب افراطی همجنس گراییه اما دوست من اینا همه نظریه است، مثل نظریه فروید که میل به سیگار رو ناشی از میل به مکیدن پستان مادر می دونه. من هیچ راهی ندارم که به تو اثبات کنم گی نیستم، مخصوصاً اگه پیش فرضت این باشه من دروغ می گم. برام اهمیتی هم نداره که تو فکر کنی من گی هستم یا منحرف جنسی ام یا هر چیز دیگه ای.
فقط یک نکته بگم، یک روانشناس آزمایشی انجام می ده درباره ی این که فضای مبهم و پیش فرض غلط چه نتایجی به بار می آره. اون دو تا روانشناس برجسته رو از دو سر دنیا دعوت می کنه و به هر کدوم شون می گه طرف مقابلت یک شیزوفرنیکه که فکر می کنه روانشناس معروفیه. بعد این دو تا رو با هم رو به رو می کنه. هر چی اونا بیشتر حرف می زنن از روانشناسی، طرف مقابل بیشتر فکر می کنه که اون شیزوفرنیکه. الان منم هر چی مثال بیشتر بیارم، تو بیشتر فکر می کنی من گی هستم.
تینا
ژانویه 12, 2012 @ 08:21:44
علی آقا دلایلت منو که کشته، بقیه رو نمیدونم. شما مشاوره بزن. حیفی!
تینا
ژانویه 12, 2012 @ 08:25:53
یه تیکهاش دیگه خدا بود: ولی من به عنوان فردی که بسیار زیاد کتاب میخونم…..
ما ایرانی نیستیم ما گوله نمکیم. هممون حیف شدیم. هیشکی قدر ما رو نمیدونه!
tentuna
ژانویه 12, 2012 @ 15:07:53
خیلی زیبا بود.میدونم دیگه خیلی تکراری شده.ولی من زیاد آدمی نیستم که کامنت بلند بنویسم راستش اینروزا مغزم خیلی مشغوله اینکه بهت میگم اینروزا منظور ۱ ساله اخیره.در هر صورت فقط مینویسم خوبه چون میخوام که بدونی که میخونمت و واقعا لذت میبرم.مراقب خودت باشو همیشه بنویس.
madox
ژانویه 12, 2012 @ 17:08:40
ممنون دوست من. امیدوارم مغزت به چیزهای شاد مشغول باشه.
ali
ژانویه 12, 2012 @ 16:35:41
تینا اتفاقن به نظر من کتاب خواندن برتری نشون نمیده.ولی کتاب نخواندن و استفاده از لغات قصار که از دهن دیگران که یک جلد کتاب نخوندن کوته فکری رو نشون میده.مثلن اینکه این تیکش خدا بود یا گوله میکنیم که شما به کار بردی.نشان میده انسان مقلدی هستی.راستی مرجع تقلیدت کیه؟و یه مسئله دیگه من اگه کسی بهم بگه دزد یا یه چیزی که نباشم اینقدر دلیل نمیارم که بگم که اونی که تو فکر می کنی نیستم.میگم آره عزیزم من دزدم.اما وقتی چیزی باشی که همه ی عمر در تلاش برای کتمانش بودی و کسی بهت بگه اونوقت کلی دلیل میاری تا بگی نیستی.در ضمن تینا جان تو چرا ناراحت شدی؟اینگه من به یه نفر بگم گی دلیل نمیشه تو خودتو ناراحت کنی.به هر حال چیزی که زیاده پسر.همه که گی نیستن.پس تو خودتو ناراحت نکن تینا جان.گوله میشی ها
madox
ژانویه 12, 2012 @ 17:25:27
چون قسمت دزدش به من ربط داشت وارد این بحث می شم. من بهت گفتم که برام مهم نیست تو فکر کنی من گی هستم یا نه. دلیل این که خواستم باهات بحث بکنم این بود که می خواستم ببینم تو از چه زاویه ای به نوشته هام نگاه کردی که این نتیجه رو گرفتی. می خواستم بحث کنیم که چیزی یاد بگیرم، به چالش کشیده بشم.
در مورد استدلالت که کسی که دزد باشه سعی می کنه انکار کنه که دزد نیست، استدلال درستی نیست. درباره ی بحث خودمون نمی گم. کلاً منظورمه.
فرض کن به تو می گن دزد، خب فقط بحث گفتن نیست، مجازات بعدش هم هست. تو چه واقعاً دزد باشی یا بی گناه، بالاخره باید حرکتی بکنی که نشون بدی بی گناهی. بنابراین این طوری نیست که بیگناه واکنش نشون نده و خیلی راحت بگیره ماجرا رو. از طرف دیگه کسی که دزده تو چنین موقعیتی قرار گرفته، پس بهتر می دونه چطور برخورد کنه که تابلو نشه، اما بیگناه، مخصوصاً کسی که بار اولشه چنین اتهامی رو بهش می زنن، اونم از طرف کسی که تا حالا ندیدش و هیچ شناختی ازش نداره، جا می خوره، بهش بر می خوره و سعی می کنه خودشو تبرئه کنه. تو فیلم های پلیسی هم معمولاً قاتل ها خونسردتر از آدم های بیگناهی هستن که مورد اتهام قرار می گیرن.
ali
ژانویه 12, 2012 @ 16:48:22
مهری خانوم من کاملن با حرف شما موافقم.گرایش جنسی من یا هر کسی به بقیه ربطی نداره.راستش بعضی موقع ها خودم از حرفی که زدم تعجب میکنم.این نشون میده که من هم مثل همه آدمم با خطاهای زیاد و اشتباهات و کنجکاوی در زندگی مردم که ناشی اززندگی در ایرانه.وقتی کامنت شما رو خوندم به اشتباه و حرف و دخالت خودم در مورد گرایش جنسی که امری خصوصیه پی بردم.من جدآ شرمندم.مهم اینه که انسان اشتباهات خودش رو بپذیره.ممنون مهری خانوم.مادوکس جان من شرمندم که از دیشب وارد یه مسئله ی خصوصی وفردی که به من ربطی نداره شدم.به هر حال گاهی یه تکان لازمه تا آدم بفهمه چقدر بچه گانه و احمقانه حرفی زده یا عملی انجام داده.این کامنت خانوم مهری همین تکان بود و راستش الآن از خودم شرمنده شدم.ممنون خانوم مهری.مادوکس جان ببخشید .شرمنده ام و امیدوارم منو ببخشی وارد مسئله ای تا این حد خصوصی شدم.امیدوارم با هر نوع گرایش و عقیده ای که هستی شاد و موفق باشی.
ممنون مهری خانم.با کامنتتون کمک بزرگی به من کردی.ایکاش من هم یاد بگیرم مثل شما و مانند شما با مخالف خودم حرف بزنم.ممنون.
madox
ژانویه 12, 2012 @ 17:27:36
من هم از مهری به خاطر کامنت هوشمندانه یی که داد تشکر می کنم و همین طور از آشنایی با تو خوشحال شدم. امیدوارم همیشه در هر جا سالم، شاد و موفق باشی.
ali
ژانویه 12, 2012 @ 18:54:23
ممنون دوست عزیز و باز هم ممنون از مهری.مهم اینه انسان از بدترین تجربیاتش هم یه چیزی یاد بگیره.من واقعن از خودم خجالت کشیدم با خوندن کامنت مهری و حتا هنوز هم این خجالت و شرمندگی از بین نرفته.ولی مهم اینه که انسان اشتباهاتش رو بپذیره و دیگه تکرار نکنه.من مطمئنم دیگه هیچوقت وارد مسائل شخصی افراد نخواهم شد.زندگی همش درسه.ممنون از تو مادوکس و ممنون از مهری.
mehri
ژانویه 12, 2012 @ 19:11:25
Dooste aziz
sharmande babate type pinglish, emkanate kame alan inja 🙂
kheyli moheme ke enghadr roshan fekr hasti ke betoni khodet ro naghd koni, in kheyli vijegi arzeshmandi hast ke dari
tafakor va naghde raftare khod va rorast boodan bakhod kheyli komak mikone ke ma adama eshtebahate atrafiyan, jamee, va khodemono tekrar nakonim,
enghadr be khodet sakht nagir, ma hame eshtebah mikonim vali faghat ye edeye kami hastan ke enghadr azad andish hastan ke eshtebahateshono bebinan, va khosh halam ke man tonestam ye nokteye kocholo ro behet neshoon bedam
man miyam inja ke chiz yad begiram va ba didgahaye mokhtalef ashna besham, az madox ham mamnunam ke afkar va didgahasho be eshterak mizare, khosh hal misham age bazam omadi nazarateto bekhoonam va azat chiz yad begiram
madox
ژانویه 13, 2012 @ 07:50:40
مهری عزیزم،
من واقعاً خوشحالم که دوستان و مخاطبین فوق العاده ای مانند تو دارم. بخش زیادی از لذت نوشتن از بازخوردهایی که از اطرافیان می گیری، تامین می شه. بازخوردهای مثبت یا منفی سازنده. این که حس کنی مخاطبت حتی اگه داره ایرادتو می گیره، از روی خیرخواهی و دوست داشتنه. برای همین من به خودم همیشه بالیدم که مخاطب های خوبی داشتم که هر کدوم شون نکات مهمی رو بهم گوشزد کردن و چیزای زیادی یاد گرفتم.
از تو و بقیه ی دوستان همین جا تشکر می کنم که لذت نوشتن رو در من دو چندان کردین.
مهری
ژانویه 13, 2012 @ 05:51:38
دوست عزیز
به وبلاگت سرزدم ؛ می خواستم اونجا برات کامنت بذارم، نشد.
احتمالا دوست نداری کامنت بگیری ولی چون برام جالب بود می خوام اینجا بهت بگم (با اجازه شما و صاحب خونه)
نوشته های شهرنوش پارسی پور رو همیشه دنبال می کنم و بهش اردت ویژه ای دارم، دیدم لینک کردی و گاهی هم مطابش رو پست کردی
حس کردم که به یه دوست قدیمی سرزدم و مدتهاست می شناسمت 🙂
شاد و سرفراز باشی
madox
ژانویه 13, 2012 @ 07:44:19
لایک بسیار
سارا
ژانویه 12, 2012 @ 19:21:08
دو روز نبودم اینجا چه خبر شده 🙂 من همه کامنتارو خوندم و فقط به یه نکته رسیدم که یه داستانو از چه زوایای مختلفی میشه مو شکافی کرد که حتی به ذهن من هم نمی رسه : اعم از گرایشات نویسنده یا نظراتش دو گرایشی که در ادبیات بوجود اومد داستانو می خونم بدون توجه به زندگی نویسنده یا داستانو میخونم با توجه به زوایای زندگی و شخصیت نویسنده .من داستانو می خونم وازش لذت می برم با توجه به صحبت مهری عزیز این جمله تو با هیچ چیزی نمیشه شیرین کرد یه واقعیته که هست و تلخه …
madox
ژانویه 13, 2012 @ 07:54:45
آره، مهمون جدید داریم. داشتیم گپ می زدیم با هم.
حالا جدای از این مسئله ژانرهای مختلف نقد داریم: نقد محتوایی، ساختاری، تاریخی، فرهنگی، روانشناختی، جامعه شناختی، با توجه به زندگی نویسنده و ….
مثلاً می شه هم بینوایان رو از دید انسانی نقد کرد و هم از لحاظ مقارن بودن با انقلاب فرانسه.
و همین نگاه های مختلفه که موضوع رو جالب تر می کنه و بهش بعد می ده.
س
ژانویه 12, 2012 @ 20:31:09
صرف اطلاع رسانی ، در غرب رقص دختراها باهم خیلی شایع هست . اما پسرها نه . دخترها با هم تانگو ، والس و… میرقصند و خیلی هم معموله وقتی دوست پسر ندارند یا تنها در یک مهمانی هستند. اما پسرها رو من هیچ وقت ندیدم.
madox
ژانویه 13, 2012 @ 08:39:11
ممنون دوست من،
به نظرت چرا این طوریه که دخترا با هم می رقصن اما پسرها نه؟
tentuna
ژانویه 13, 2012 @ 02:20:30
من هم خيلي دوست دارم با دوستام برقصم اصلا دخترا خيلي با هم خوشن ولي تا يه مرد وارد ماجرا ميشه حسادت همه قضيه رو داغون ميكنه
madox
ژانویه 13, 2012 @ 08:39:33
حسادتِ کی به کی؟
tentuna
ژانویه 13, 2012 @ 02:23:14
نه مدوكس عزيز ذهنم مشغول اتفاقاي خوب نبود متاسفانه هنوزم تموم نشده
لابد زندكي همينه …..
madox
ژانویه 13, 2012 @ 08:40:48
زندگی همین که هست، همه مشکلات خودشونو دارن. امیدوارم مشکلاتت زود حل بشه.
tentuna
ژانویه 13, 2012 @ 18:32:56
«حسادت كي به كي؟ »
به نكته ظريفي اشاره كردي :))))
نه منظورم حسادت بين دختراس
اين جا چه خبره؟ همه به گرايشاي جنسي هم شك دارن :)))
ممنون. حل كه فك نميكنم شايد كمرنگ بشه.
madox
ژانویه 14, 2012 @ 07:50:54
🙂
علی
ژانویه 14, 2012 @ 00:31:23
باز هم ممنون از شما مهری و مادوکس عزیز.اتفاقن توی وبلاگم هم در مورد این مسئله و اقرارم به پشیمونی حرف زدم.ممنون مهری عزیز از اینکه سر زدی.دلیل خاصی نداره که کامنتدونی وبلاگم رو بستم.یه جور عادته.در مورد شهرنوش پارسی پور هم باید بگم بهترین نویسنده ایران از نظر من ایشون هستن و من هر کتابیشون رو حداقل سه یا چهار بار خوندم و هر بار چیزی تازه یاد گرفته ام.مخصوصن سگ و زمستان بلند که کتاب مورد علاقه ی منه و خاطرات زندان که خاطرات خانم پارسی پور در دوره 4 بار زندانی شدنشون هست.واینکه خوش به حال مادوکس که مخاطبینی مانند مهری عزیز داره.و البته تا خود مادوکس خوب ننویسه مخاطب خوبی مانند مهری نداره.ممنون از اینکه من رو مورد لطف قرار دادید و نوشته اید احساس دوستی کرده اید.اما من جدآ ممنون چون بدون اغراق میگم که این مسئله باعث شد از همون دیروز احساس سبکی بکنم.اینکه نوشتم احساس رستگاری دارم احساس واقعی منه.ممنون از شما دوستان خوب.مهری و مادوکس عزیز.وجود افرادی مثل مهری و مادوکس عزیزباعث میشه باور کنم انسانیت و خوبی هنوز هست. و زمین جای خوبیه.این ایمیل و آی دی من در فیس بوک هست.
ایمیل :ali_9898g@yahoo.com
فیس بوک:aligh4
بازم ازتون ممنونم مهری و مادوکس عزیز.در ضمن مادوکس جان من خیلی وقته خواننده وبلاگت هستم.نمیدونم چرا پریروز این کامنت احمقانه رو گذاشتم.ممنون.راستی مهری جان شما وبلاگ نداری؟
madox
ژانویه 14, 2012 @ 07:55:30
علی جان ممنون،
من به نام مادوکس اکانت فیسبوک ندارم، اما خوشخال می شم از طریق میل با هم در تماس باشیم.
لطفاً دیگه درباره ی اون کامنب نگو. حداقل این خوبی رو داشت که دوستی با ارزشی شکل بگیره.
مهری
ژانویه 14, 2012 @ 08:33:51
مادوکس و علی عزیز
شما خیلی لطف دارید، خواهش می کنم دیگه منو شرمنده نکنید.
با مدوکس موافقم در مورد دوستی ارزشمندی که بوجود اومده ، ما همه اینجا چیز یاد می گیریم و از حضور تک تک دوستای نازنینی که فقط با یه آی دی و کامنت هاشون می شناسیمشون لذت می بریم. این جا برای من مثل یه بار(قهوه خانه) خوب و با صفا می مونه، یه چیزی مثل کافه نادری (البته من اصلشو ندیدم ، از رو تعریف ها تصویرش کردم) با یه میزبان بی نظیر. موسیقی، کتاب، عکس، داستان و حضار نازنین
یه شات به سلامتی علی عزیز 🙂
راستش من فیسبوک عضو نیستم و وبلاگ هم ندارم، ولی معمولا تو همین بار میشه پیدام کرد، با دوستان هم از طریق ایمیل در ارتباطم و با شما دوست جدید و عزیز هم خواهم بود.
یه شات هم به سلامتی شماهایی که اینجا هستید و این کامنت روخوندید :*
madox
ژانویه 15, 2012 @ 18:54:48
به سلامتی تو و دوستی ارزشمندمون. :*
مهری
ژانویه 14, 2012 @ 08:47:49
راستی مادوکس
به شدت منتظر سوژه های بعدیت هستم
اونجا دیگه نمی شد ادامه داد پاسخ رو.
madox
ژانویه 15, 2012 @ 18:55:28
حتماً.