خندید. گفت از کجا می دانستی که امروز می آیم تئاتر؟
گفتم: دیشب به خواب دیدم/ تیغ آخته بر بدن می کشم/ تعبیر چیست؟/ فردا تو را خواهم دید.
گفت چقدر قشنگ بود. مال خودت بود؟
گفتم هایکو است.
دستم را گرفت و گفت تو عین بابابزرگ ها هستی. به جای شکلات، شعر می دهی.
گفتم مگر عشق شاخ و دم دارد؟ وقتی از بودن با یکی لذت می بری، احساس می کنی که همه چیز دور و برت زیباست. چشمه ی ذوق و استعدادت فوران می کند…
هومن پرید وسط حرفم و گفت پشتک وارو هم می زنی رو ابرها، این را یادت رفت بگویی.
گفتم خوب بود موقعی که داشتی از عشق نسا می مردی، این طور می زدم تو حالت؟
گفت اتفاقاً باید می زدی. باید می فهمیدم که دارم چه خبطی می کنم.
گفتم آره جان خودت. زر مفت می زنی. یک ماه فقط بارون بارونه می خواندی.
باران نم نم می بارید. مه از کوه ها داشت پایین می آمد. از کوچه پس کوچه های ماسوله رد می شدیم که صدای ویگن را شنیدیم داشت بارون می باره را می خواند. صدای آواز از مغازه ی کهنه یی می آمد که نوارهای قدیمی می فروخت، حتی عهدیه و مرضیه و این ها را هم در چنته داشت. نسا شروع کرد با این آهنگ رقصیدن.
نه این که حسابی تن و بدنی بچرخاند، یک خورده پا به زمین می کوبید، بشکن می زد و شانه ها را تکان می داد، شبیه رقص هیپی های ووداستاک که رفته اند در خلسه ی ماریجوانا، حسی اصیل و ساده در برگرفته بودش، چنان می رقصید که اصلاً حواسش نبود آن جا خیابان است و مردم رد می شوند و از شانس خوب ما همایش کشوری نیروی انتظامی هم در همان روزها در ماسوله برگزار می شود.
از نسا شوریده تر هومن بود که کلیک کلیک عکس می گرفت. از این زاویه، از آن زاویه. ناراحت بود که دوربین فیلم برداری ندارد که فیلم بگیرد. مدام این سوال را می پرسید فرشته نیست؟
بعد هم یک ماه تحلیل سوژه-ابژه یی می کرد رقصیدن نسا و باران را و ارتباطشان با باران و گل نسای ترانه و این حرف ها.
گفتم یادت نمی آید مهشید گفت برویم سردش شده بود، طوری چپ چپ نگاهش کردی انگار دارد به عبادتت توهین می کند، حالا انتظار داشتی با تو درباره ی نسا صحبت کنیم؟
هومن گفت مهشید از روی حسادت گفت. دید همه ی نگاه ها و توجه به نسا بود. برای این ناراحت شدم از دستش. انکار می کنی؟
مهشید بی آن که تماس بگیرد رفت اصفهان. چند بار هم خانه ای اش جوابم را داد که یا نیست یا خوابیده. آخرین بار براش پیغام گذاشتم که دیگر باهاش تماس نمی گیرم، هر وقت خودش خواست زنگ بزند. با این حال هر روز براش نامه می نوشتم. بهش قول داده بودم.
بعد از یک ماه نامه ای از مهشید رسید به دستم که توش فقط نوشته بود، دیگر برام نامه ننویس.
مهری
مارس 30, 2012 @ 01:30:50
مادکس جان
میخوام به عنوان یه خواننده آماتور نظرمو راجع به سبک جدیدی که انتخاب کردی بگم، راستش خیلی خوشم نیومد که این طوری با این همه سوال رها بشم بهحال خودم حالا که ذهنمو درگیر کردی، سوالایی مثل اینکه آیا این برخورد تو ماسوله قبل از مهمونی نیوشا بوده یا بعدش و اینکه آیا برخورد هومن تأثیری تو تصمیم مهشید داشته یا نه، الان توجه من بیشتر از نیوشا رو مهشید هست، چون اون برام خیلی رمز الود تر از نیوشاست، این که چرا و با چه انگیزای با تو دوست بوده و دلیل جدایی چی بوده و ….
نیوشا رو تونستم درک کنم ولی مهشید رو نه، مهشیدی که بیشتر وقتها تو داستانهات حاضر ولی شخصیتش پیچیدست و راجع بهش توضیح کافی نمیدی، کسی که فکنم گفتی عاشقش نبودی ولی بیشتر به خاطر میاریش و ازش مینویسی
اگر این داستانها واقعیت هم نداشته باشه فکر کنم بهتر باشه که بیشتر شخصیت پردازی کنی تا من خواننده بتونم این پسر و دخترایی رو که بهشون حس داشته رو درک کنم
این سبک پراکند گویی و دنبال نکردن روال تاریخی اتفاقات بیشتر مناسب سینماست چون اونجا عوامل دیگری مثل گریم یا لباس و صحنه آرائی میتونه به مخاطب کمک کنه که موضوع رو درک کنه، من با خواندن این چند تا پست اخیر بیشتر یاد مرور غیر خطی ذهن خودم افتادم زمانی که سرخوشم یا غمگین، یا صحبتای یه نفر که مست از بادست و داره خاطراتشو با صدایی بلندی که من هم میشنوم مرور میکنه،
شاید اگر این نوشتههات بصورت یه کتاب به دستم میرسید و میتونستم یکی دو روزه همشو بخونم اینطوری رو اعصاب نمیرفتند این سوالها و نقاط گنگ
به هر حال ادامه بده تا به نتیجهای که میخواستی برسی
من هم صبوری پیشه میکنم 🙂
madox
مارس 30, 2012 @ 13:11:35
مهری عزیزم،
راستش من هیچ وقت نتونستم یاد بگیرم که در جواب آدمایی که شکسته نفسی می کنن چی بگم. از نظر من تو مخاطب آماتور نیستی که چرا که نقدهات بسیار دقیق و مفید بوده و به من خیلی کمک کرده.
این مسئله دغدغه ی من هم هست، یعنی باید مثل یک تردستی که چند بشقاب رو هم زمان روی میله یی می چرخونه و نباید بذاره که هیچ کدوم پایین بیفته، باید به همه ی شخصیت ها چرخشی درست و حساب شده بدم.
درباره ی مهشید باید بگم که دقیقاً این شخص چنین نقشی رو تو زندگی م داشته. بیشتر توضیح نمی دم که چیزی برای ادامه ی داستان ها بمونه.
درباره ی زمان و توالی زمانی، ریسک بزرگی کردم. هدف من اینه که جذابیت متن برای مخاطب این باشه که طبق چه منطقی ذهن راوی از این ماجرا به ماجرایی دیگه می پره. گره هایی به وجود بیاره که بعد شاید با زدن گرهی دیگه این گره باز بشه.
این بار رو می خوام یک ذره توضیح بدم که شاید کمک کنه به ماجرا. آخرین تصویری که از مهشید توی داستان بود فلشی کوچک بود بین به یاد آوردن مکرر بوسیدن، مهشید بعد مهمانی با من کل راه رو حرف نزد. این زمینه ساز اتفاق بعدی می شه که مهشید دیگه می گه نامه ننویس.
از طرفی در ماجرای نیوشا مادوکس داره ماجرای ماسوله رو به یاد می آره. پس به احتمال زیاد قهر مهشید ربطی به ماسوله نداره و به ماجرای تولد مربوطه.
ممنونم که نظرتو نوشتی. نمی دونی که این نظرها چه کمک بزرگی به من می کنه دوست من. 🙂
مهری
مارس 30, 2012 @ 16:47:36
ممنون بابت توضیحات دوست من
ولی هنوزم نفهمیدم، ببین الان میگی که «مهشید بعد مهمانی با من کل راه رو حرف نزد. این زمینه ساز اتفاق بعدی می شه که مهشید دیگه می گه نامه ننویس.»
تو پاراگراف آخر این داستان هم گفت بودی که «مهشید بیآن که تماس بگیرد رفت اصفهان. چند بار هم خانهایاش جوابم را داد که یا نیست یا خوابیده. آخرین بار براش پیغام گذاشتم که دیگر باهاش تماس نمی گیرم، هر وقت خودش خواست زنگ بزند. با این حال هر روز براش نامه می نوشتم. بهش قول داده بودم.
بعد از یک ماه نامهای از مهشید رسید به دستم که توش فقط نوشته بود، دیگر برام نامه ننویس.»
حالا اگه مهمونی تو فاصلهٔ کمتر از یک ماه بعد از ماسوله اتفاق افتاده باشه و مهمونی دلیل جدایی باشه، ولی قرار دادن جملهٔ آخر داستانت اینو به ذهن من رسوند که ماسوله باعث جدایی بوده.
اگر هم ماسوله بعد از مهمونی بوده، نمیدونم مهشید که دلخور بوده چطور با تو اومده سفر، البته اینکه بیاد هم بعید نیست و نشان از رابطهٔ عمیق تری هست که خوب روشن نشده، و لازم بود که بیشتر بهش اشاره بشه
برای من که به کاراکتر مهشید علاقه دارم مهم هست که بدونم آیا حس اضافی بودن تو زندگی تو و یا پیش بینی عشقت به نیوشا باعث شده کنار بکشه و یا چون نتونسته بوسهٔ تو به نیوشا رو از روی حسادت تحمل کنه و….. یا اینکه تو ماجرای ماسوله برخورد تو یا دوستت براش ناراحت کنند بوده و زمینه ساز یه سری اتفاقات دیگر شده یا …؟
راستی من هم شکسته نفسی نکردم، من واقعا خواننده آماتوری میدونم خودم رو، به این معنی کتابهای ادبی زیادی نخوندم و با داستان نویسی آشنا نیستم و داستان هم ننوشتم و خیلی از نکات داستان نویسی که گاهی تو و سایر دوستان اینجا اشاره میکنید رو نمیدونم چی هست، ولی چون کلا سعی میکنم با دقت باشم داستانا رو با دقت میخونم. اما با دقت خوندن داستان ماهیت من رو به عنوان خواننده آماتور تغییر نمیده و من همچنان آماتورم. آماتور بودن رو هم ذکر کردم برای اینکه تو بهتر بتونی وزنی رو که به نظر من قائل هستی تنظیم کنی (چون میدونم نظرات برات مهم هست). با اینکه نظر مخاطب مهمّه ولی فکر میکنم نباید مسیر خلق اثر رو تغییر بده.
madox
مارس 31, 2012 @ 08:14:25
قبول دارم که می تونه ماسوله رفتن بعد مهمونی باشه. خودم هم به این فکر کردم.
حالا یه سوال دارم: از نظر توالی تداعی، این ماجراها چطورن؟
مهری
مارس 31, 2012 @ 23:52:15
سوالتو میخوام با یه سوال جواب بدم
قصدت از این نوشتنها چی هست؟
شخصیت اصلی دستانت کیه (البته واضحه که پسر هست) آیا هدف داستان اینه که احساسات و تجربیات قهرمان داستان رو توصیف کنی، یا اینکه میخواهی روی روابط بین نسل جوون ایران تو دههٔ ۷۰ و ۸۰ تمرکز کنی یا قصد اصلیت نوشتن از عشق و روابط انسانی هست یا چیز دیگه؟
با جواب به این سوالها فکنم بهتر بتونیم جواب سوال تو رو پیدا کنیم.
اگه محور اصلی داستان پسر باشه، باید بگم که توالی تداعی ماجراها خوب هست (جای پیشرفت هم داره) ولی اگر میخواهی راجع به روابط انسانی بنویسی یا نسل جوون ایران تو یه دورهٔ خاص، باید بگم که چندان خوب نیست چون بعضی از شخصیتهات گنگ و نه مفهوم هستند، مثلا اگر هنوز مهشید برات قابل درک نیست وارد داستانت نکنش چون این گیجی و سرگیجه به داستانت میده، یه شخصیتی مثل مهشید نه کاراکترش خوب شرح داده شده و نه احساساتش، (از نوشتههای قبلیت متوجه شدم که شاید مرموز بودن و متفاوت بودنش پسر رو شیفته کرده و در این حال خسته و کلافه یا ناامید) کمکی به مخاطب نمیکنه که درک درستی از روابط اون دورهٔ خاص یا دختری از اون نسل بده.
قبلان هم بهت گفت بودم که هانا هم زیاد قابل درک نیست کاراکترش، ولی این که گفتم هیچکدام ضعف نوشته تو محسوب نمیشه اگر فقط میخواهی راجع به پسر و تجربیاتش حرف بزنی (البته در این صورت هم جای کار داره که بهتر شه)
مثال خوبی که میتونم بهت بزنم جعفر بود، نوشتت راجع به اون خیلی قویتر بود چون با بک گراندی که راجع به اون دادی خوب تونستی روشن کنی که ما با چه آدمی طرف هستیم ولی فکر میکنم دخترا رو بیشتر از دریچه احساس توصیف میکنی تا واقعیت و توصیفاتت تحت تاثیر حست نسبت به اوناست، و قطعاً این وقایع رو وقتی بیاد میاری برای خودت با معنی هست ولی برای مخاطبت تاحدی نامفهوم. این حلقههای گمشده رو شاید بشه تو مدارسی که دخترا رو از پسرا جدا کردند پیدا کرد. فکر میکنم جا داره که بیشتر رو این موضوع کار کنی
madox
آوریل 01, 2012 @ 10:37:56
هدف اصلیم اینه که تو مرزهای نوشتن حرکت کنم، ببینم تا کجا می تونم خواننده رو با خودم همراه کنم و از کجا دیگه خواننده نوشته رو می ذاره کنار. در اصل این وبلاگ برای من کمپ تمرینی قبل از مسابقه است.
هدف دیگه م البته انتشار دغدغه هام و به اشتراک گذاشتن شونه که با بحث درباره شون ایده های همه مون به چالش کشیده بشه و کامل تر بشه. به اشتراک گذاشتن تصاویر و خاطراتی که منو به وجد آوردن و ممکنه بقیه رو هم به وجد بیارن.
البته اگه نتونم تصویر قابل قبولی از شخصیت های کارم ارائه بدم دیگه ارزش چندانی نداره. 🙂
این سوژه ها: خدا، مذهب، آموزش و پرورش، تعصب و بقیه بعدتر باز استفاده می شن توی سیکل های دیگه.
آلبالو مدرن
مارس 30, 2012 @ 07:27:42
مادکس جان،
از دید من واسه اینکه بتونم همزمان با پریدنهای داستانت، اونها رو به خاطر بسپارم اینکه تصویر سازی بکنم نوشتههات قوی هستند و تصویر سازی ازش خود به خود انجام میشه، اما چون تعداد شخصیتهای داستانهات زیاده به نظرم بهتره تو شخصیت سازی هر شخصیت یه تعریفی از ظاهرش اون نکتهٔ برجسته که اون شخص داره بدی تا من بتونم تفکیک بکنم تو تصویر سازی هام بین هانا، مهشید، نیوشا، سمیرا ،،،،
madox
مارس 30, 2012 @ 13:14:57
آلبالوی عزیزم،
قبول دارم که شخصیت ها داره زیاد می شه و به خاطر سپردن شون سخت، اما ذهن ما در مواجهه با دوست های زیاد یا آشناهای زیاد چه کار می کنه؟ آدم های مهم تر رو می آره جلو تر، اونا بیشتر تو ذهنش هستن. البته نمی خوام توجیه کنم. راه غیر متداولی رو انتخاب کردم و به شدت به این فیدبک ها احتیاج دارم.
ممنون. 🙂
Clara
مارس 31, 2012 @ 07:06:32
madox سال نو مبارک و روزگارت خوب.
به باقی دوستان مهری وآلبالو و سارا و ……هم تبریک می گم
همگی لحظه هاتون زیبا.
عبور از کوچه پس کوچه های ماسوله و اون حال رقص ,تصویر زنده ای داره
به نظرم کمی حواست به مرزهایی باشه که(( سطح)) نوشته رو تعیین می کنه,کلمات , انتخاب جملات,نوع برخوردها و..بخصوص در نوشته هایی که حول محور روابط و آدمهاست کمی مهم تر و حساس تر به نظر می رسه ,یک غفلتهایی ممکنه سطح و نوع ادبی اون داستان رو بیاره پائین و تنزل بده و یا میتونه ببره بالا و بگی اوف ..شاهکاره..این حس کلی من راجع به این نوع نوشتنه ..البته که خیلی ظرایف دیگه ای هم هست ولی بخشی هم لذتی هست که از نوشتن می بری ,پس لذتش رو ببری ,ما هم می خونیمت ومنتظریم انقدر تمرین عاشقانه کنی که کارت به نوبل برسه و بعد هم یادت باشه جایزه نصف نصف ((:
madox
مارس 31, 2012 @ 08:17:02
کلارای عزیزم سلام،
سال نو تو هم مبارک باشه.
ممنون می شم اگه موردی بگی کجا ها و چه کلمات و جمله هایی سطح نوشته رو می آره پایین. کمک بزرگی بهم می کنه.
در ضمن اگه می خوای جایزه نصف نصف بشه باید کمک کنی به نوبه ی خودت 😉
Clara
آوریل 01, 2012 @ 08:55:37
سلام و ممنونم از لطفت
باور کن که کلی گفتم و این یک حسی بود که اومد و نوشتمش ,تو نقد متن نبودم و خواستم اشاره ای به ظرافت
نگهداری مرزهایی داشته باشم ,نویسنده توئی و خواننده ها هر کدوم تقاضا و سلائق شخصی دارند,یکی دوست داره شخصیت ها و کل داستان براش واضح و روشن باشه ,یکی دوست داره نویسنده ایماژهایی بهش بده و ته داستان مشخص نباشه و ببرتش در فضاهایی عجیب غریب و ته قصه رو خودش بسازه و هزار مدل دیگه
یکی میشه فاکنر,یکی میشه سلینجر,یکی میشه جان آپدایک,یکی میشه جویس,یکی چخوف ,یکی چوبک,یکی ر اعتمادی و……..و هر کدوم خواننده های خودشونو دارند و اگه یک موضوع مشخص بهشون بدی هر کدوم در نوع خودشون می نویسند ولی یک نوشته ای میشه اثری خاص که فضای گسترده تری از آدمها رو درگیر خودش می کنه و باقی می مونه .
من نمی تونم فرمول مشخصی ارائه کنم فقط می دونم اونهایی که عاشق نوشتن هستند و جدی هستند در این راه
خارج از استعدادشون خیلی تمرین نوشتن می کنند و تمرین گشایشهای خوبی داره.
امیدوارم که روز به روز به رضایت بیشتری برسی و حالا که منو تهدید می کنی نصف سهم خودمو میدم به مهری و سارای عزیز ((:
madox
آوریل 01, 2012 @ 11:00:08
کاملاً قبول دارم. 🙂
مهری
آوریل 01, 2012 @ 00:03:20
سال نو تو هم مبارک کلارای نازنین، خوش حالم که بعد از مدتی باز اینجا میبینمت
بوی جایزه میشنوم، کمسیون من چی پس؟! ۳۰-۳۰ برای ما و ۴۰ مدکس، زودی قرارداد رو ببندیم تا بقیه بچهها پیداشون نشده (لبخند سودجو یانه و طمع کار)
Clara
آوریل 01, 2012 @ 09:05:07
مهری جان مرسی از لطفت ,شما منو نمی دیدی ولی من شمارو می دیدم
در واقع اینجا و نوشته های همگی رو می خوندم.من سهم خودمو واگذار کردم به شما که از مسئولیت خطیر نقد کردن در امان باشم ((:
(لبخند واگذاری)
سارا
آوریل 01, 2012 @ 04:04:57
کلارای عزیز سال نو تو هم مبارک 🙂 بچه ها من سر قفلی اینجام یه درصدی هم به من می رسه :))
Clara
آوریل 01, 2012 @ 09:06:49
سارا جان مرسی عزیزم ,الان یک شریک که من بودم کم شد ,سهم شما افزون ,لذتشو ببرید ((:
moon
مارس 31, 2012 @ 14:01:49
به نظرم مهری درست می گه که این شیوه روایت در فیلم بیشتر جواب می ده چون تصویر و صدا نقش حلقه های نگفته ی داستان رو بازی می کنن و پیوند رویدادها درست تر پیش می ره.
از طرف دیگه من هرچه بیشتر بتونم با یه متن ارتباط طبیعی تری بگیرم بیشتر به دلم می شینه و بیشتر ازش دریافت می کنم و داستان تو داره به اون سمت می ره که روند طبیعی به خاطر آوردن رو وارد داستان کنه. هنوز فکر می کنم کار داره ولی روند به نظرم درست و خوشایند میاد.
یه چیز دیگه هم هست، اونم اینه که بعد از چند بار تکرار و وارد شدن توی یه رویداد یا خاطره که به شکل طبیعی هم همینطوره و ما بارها خاطره ای رو به یاد میاریم نقاط گنگ می تونه برطرف بشه.
من این بخش رو خیلی پسندیدم.
madox
آوریل 01, 2012 @ 10:13:43
ممنون مون عزیزم،
هدف من اینه که بتونم به یک روایت یک دست از تداعی ها برسم. این جا یک تناقضی هست که اگه نوشته خوب نباشه، خودشو نشون می ده و من می خوام اون محو بشه.
جریان سیال ذهن و تداعی تصاویر در ما ناخودآگاه به وجود می آد یعنی ممکنه که من دارم به مهشید فکر می کنم که در فلان روز همدیگه رو دیدیم، ذهنم تا حدی آگاهانه تصاویر رو انتخاب می کنه که مرتبط با اون روزه اما ممکنه بوی عطری که مهشید اون روز استفاده کرده، منو به ماجرایی دیگه پرتاب کنه.
این پرتاب ها موقع نوشتن دیگه نمی تونه ناخودآگاه باشه، چون نویسنده داره با آگاهی المان ها رو کنار هم می ذاره، واسه همین یک تناقض در ماهیت این نوع روایت به وجود می آد. این مورد تو همه ی فیلم ها و نوشته هایی که دارن خواب رو به تصویر می کشن هم صادقه، هر چی فیلم قوی تر باشه، مخاطب فکر نمی کنه خواب ساختگی و برای پیشبرد داستانه، اما اگه ضعیف باشه، خواب پاشنه ی آشیل داستان می شه.
سارا
آوریل 01, 2012 @ 04:02:58
این داستانت و قبلی آدمو مثل این دختر راهنما یی ها احساسی می کنه :))
madox
آوریل 01, 2012 @ 11:00:55
:))
آپاراتچی
آوریل 02, 2012 @ 01:05:36
هایکو زیبا بود
madox
آوریل 02, 2012 @ 06:19:59
موافقم دوست من، هایکوی زیبایی است.