مانند بهمنی که به دلیل تکانه های زمین یا امواج از جا کنده می شود و سهمناک شیب را در می نوردد تا به دره ی آرامش برسد، لبهاش را بوسیدم. لب هاش همچون فراز و فرود جَز برانگیزاننده، سرخوشانه و نفس گیر بود، انبساط زمان بود و انفجار جهان.

خزید در آغوشم، بی هیچ نشانی از بیگانگی، انگار که از اول جایگاهش را می دانسته. دست بردم لای موهاش. رها شده بودم در گندمزاری بی انتها، و صدای باد می پیچید در گوشم و لابلای ساقه های شعف هو هو می کرد.

از آغوشم بلند شد و رفت سمت کیفش. قوطی سیگاری بیرون آورد، یک نخش را آتش زد و نشست رو Rocking chair. گفته بود نمی کشم تا جایی که می دانستم. بهت زده سیگاری روشن کردم و شروع کردم به کشیدن. گفت این جعبه سیگار را اریک پر کرده بود، قبل از این که از هم جدا شویم. قرار بود با هم بکشیم.

حتی اگر اریک مرده بود باز مانند شاوال جنازه اش کنارمان روی آب بالا و پایین می رفت. هنوز هم وجود داشت که می توانست به فکر فرو ببردش، هنوز هم حتی تا آخرین پله ی وفاداری کنارش بود.

در سکوت سیگار کشیدیم. نگاه او مانند قبل خیره بود به بیرون که دیگر تاریک شده بود و نگاه من خیره به تاب خوردنِ Rocking Chair. گیلاس هر دومان را پر کردم، تنها با ویسکی. ویسکی ام را مزه مزه کردم. ذهنم رفت بیرون از ساختمان و مانند دوربینی تعبیه شده بر هلی کوپتر که مقابل پنجره ی طبقه ی بیست و چهارم یک برج به پرواز ساکن مانده، داشت داخل اتاق را دید می زد.

دختری پا انداخته روی پا، پک عمیق می زند به سیگار و نگاهش می دود تا ناکجا و پسری نوشیدنی را چرخان، پکی عمیق به سیگار می زند و راستای نگاهش خطی متنافر است با راستای نگاه دختر.

بعد هلی کوپتر راهش را کج می کند و به سمت پنجره های دیگر می رود، تک و توک پنجره هایی که اتاق شان روشن است:

مردی دارد اتاق را بالا و پایین می رود و پاش می خورد به سگش که خوابیده، سگ زوزه کشان بیدار می شود.

مادری پسرش را تنبیه می کند، بعد پسر می دود به اتاقش، از زیر تخت جعبه یی کوچک بیرون می آورد و اسکناس مچاله یی را در آن پنهان می کند. مادر دارد در اتاق بغل گریه می کند.

زنی نشسته پای تلویزیون و دارد سالاد درست می کند. هر از گاهی با موبایل شماره یی را می گیرد که جواب نمی دهد.

مردی سبیل های بلندش را می جود و کاغذی را سیاه می کند، با دستخطی عصبانی و بی حوصله.

پسری دارد به پنجره ی رو به رو نگاه می کند که آن طرفش دختری دارد برهنه می شود تا دوش بگیرد.

هانا آمد و در آغوشم نشست. دست انداخت دور گردنم و لبم را بوسید. گفت مرسی که فرصت دادی دفنش کنم.