حتی اگر یک جمله توضیح می داد که چرا دیگر براش ننویسم، خوره ی دانستن دلیلش به جانم نمی افتاد. کاری نکردم البته. نه بهش زنگ زدم تا پیداش کنم و دلیلش را بپرسم، نه رفتم اصفهان دیدنش و نه به نیوشا گفتم جوری که مشکوک نباشد، ته توش را در بیاورد. مدام اتفاق ها را مرور کردم که ببینم دلیلش چه می توانسته باشد، خودآزارانه فکر می کردم حتماً من اشتباهی کرده ام که او تصمیم گرفته نامه نوشتن، بند ناف ارتباط مان، را ببرد. تک تک رفتار و گفتارم را به یاد می آوردم، بی هدف میان تصاویر می دویدم بلکه نشانی پیدا کنم در هزارتوی خاطرات.

سبکسرانه شانه بالا انداخت و با لبخند گفت عذاب وجدان گرفته بودم که تو این همه نامه می نویسی و من نمی توانم جوابت را بدهم. لبخندش مانند یخ روی صورتم کشیده شد. سردم شد. خطوط صورتش انعطاف ناپذیر و عبوس می نمود که می خواست با لبخندی نرم نشانش بدهد. گفتم حق با تو است. نباید هیچ کدام مان احساس دین یا وظیفه کنیم.

گفت من هم گفتم که. این طوری بهتر است. خنده ای سریع و منقطع مانند گلوله هوا را شکافت.

گفتم خوشحال شدم دیدمت. دیگر وقت تان را نمی گیرم. دوستت دم به دقیقه نگاه مان می کند. خداحافظ.

گفت مواظب خودت باش.

دست هاش را توی جیب مانتوش نگه داشته بود، دست هام را توی جیب شلوارم فرو بردم. ابرو و شانه را هم زمان استفهامی بالا انداختم که یعنی چه این حرکات و گفتم تو هم مواظب خودت باش.

بالای سرش که رسیدم، خواب بود. مادرش انگار می خواست خودشان را مبرا کند، گفت که از وقتی رتبه ی کنکورش آمده افسرده شد، حال درست و حسابی نداشت. همیشه می رفت تو اتاقش و در را می بست، نه با من حرف می زد نه با پدرش و نه مهران. پیشنهاد کردیم برویم مسافرت، گفت نمی آید. گفتیم گیتارش را ادامه بدهد، زد و شکستش. گفتیم برویم پیش روانشناس، داد کشید سرمان. هر کاری که می توانستیم کردیم. امروز که هر چه برای ناهار صداش کردیم بیرون نیامد. قفل را شکستیم و رفتیم تو و دیدیم که بی جان افتاده رو تخت. دکترها معده اش را شست و شو دادند و گفتند که خوب می شود.

بازوم را گرفت و گفت ممنون که آمدی پسرم، مهشید ببیندت خوشحال می شود.

داد و فریاد راه انداخت طوری که پرستارها آمدند. گفت کی به تو گفت بیایی؟

گفتم مهران زنگ زد خانه مان.

گفت مهران گه خورده با تو.

گفتم می دانی تو شبیه چه حیوانی هستی؟ جوجه تیغی. می ترسی کسی به تو نزدیک بشود، بلکه ایرادهات را ببیند. برای همین دورش می کنی. اذیتش می کنی. پدرش را در می آوری.

خندید و گفت اگر این طور باشد تو هم شبیه اسکانکی. اگر کسی رفتارش مطابق میلت نباشد چنان بوبارانش می کنی که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.

قهقهه زنان، طوری که بقیه از پشت میزهاشان سر چرخاندند تا نگاه مان کنند، گفتم بوباران؟ من کشته مرده ی این واژه سازی تو ام. ادامه دادم پس هر دو مان در رده ی پرتابگران طبقه بندی می شویم.

هوا گرگ و میش بود. مه تا دامنه ی کوه های سبز دوردست پایین آمده بود. از وقتی که به مالزی آمده ام، کاملاً نقاشی های چینی از کوهستان سبز مه آلود را لمس می کنم.