گودو داشت به دور و اطرافش نگاه می کرد، لبخند کمرنگی روی لب هاش بود. حس کردی که تمام دلتنگی های گاه و بیگاهِ این مدت، مانند سیلابی راه افتاد و آرام در بر گرفتت و فهمیدی که ویدئو چت دل خوش کنکی بیش نیست.

یاد روزهایی افتادی که گودو در نظرت غیرقابل تحمل ترین موجود روی زمین بود: گودوی وراج که تعریف کردن یک ساعت اتفاق را یک ساعت کش می داد. نه فقط پرحرفی اش در فضای ساکت خانه بیشتر به چشم می آمد که جیک و پوک اسرار دوست هاش را برای مادر و بدتر از آن برای نلی واگویه می کرد. در جواب به اعتراضت هم می گفت: «مامانمه.» یا «من و نلی همه چیزمونو به هم می گیم.»

و همین شد که نتوانی به گودو نزدیک بشوی. تصور این که برود و از احساسات و افکارت به مادر بگوید یا به نلی، مانند این بود که ضامن یک نارنجک را بکشی و بدهی ش دست گودو که پرتابش کند. درست در همان روزها دلت برادری می خواست که با هم رفیق جان جانی بودید، برادری که مثل برادران کوئن یا گیبز با هم فیلم می ساختید یا می زدید زیر آواز و دنیا را فتح می کردید. برادری که می توانستی جزیی ترین احساساتت را بهش بگویی. دوست داشتی دم غروب بهش بگویی که برویم قدم بزنیم. بعد با هم قدم زنان می رفتید انقلاب را به سمت فردوسی. از سیگار فروش سر میدان انقلاب یک بسته Marlboro می خریدی و با هم سیگاری دود می کردید. سه چهار پک به سیگار نزده می گفتی که غروب رفتی خانه ی نیوشا که بهش فیلم بدهی و ازش فیلم بگیری. از حمام آمده بود بیرون و وقتی در آغوشش گرفتی و بوسیدیش، گرما، رطوبت و بوی موهاش تو را حالی به حالی کرد، و بخواهی با تعریف این لحظه آن را مزه مزه کنی، آن را به ابدیت پیوند بزنی. بعد برادرت به تو لبخندی بزند که یعنی می فهمد چه می گویی، زیبایی آن لحظه را درک می کند، و هیچ چیزی نگوید.

در مقابل چنین سکوت اثیری، گودو درست آن طرف مرز بود که تصورش درست مانند این بود که تابلوی شب پر ستاره ی ون گوگ را خط خطی کنی.

سلیقه هامان هم تقریباً هیچ جوره به هم نمی خورد. وقتی که می خواستم حرصش را در بیاورم ملانی همیلتون صداش می کردم، البته باید اعتراف کنم که بعد از مدتی یاد گرفت که واکنش نشان ندهد و کنفت شدم.

کتاب های عاشقانه سوزناک می خواند، از آن هایی که با خواندنش می خواهی سرت را بزنی به دیوار بس که چیزی ندارند. از آن کتاب هایی که روی موج احساسات دخترهای پانزده شانزده سوار می شوند و دیگر هیچ.

یک بار که خیلی سعی کردم مثبت به قضیه نگاه کنم و نخواهم گودو را از خودم برانم، آخر آن زمان ها نقد من چیزی بود شبیه نقد فیلم رفتن طغرل با بیل، بهش گفتم: ببین من نمی گویم که این کتاب ها را نخوان، این کتاب ها چیزی هستند مثل پفک و چیپس، همه دوست دارند چیپس و پفک بخورند، من هم دوست دارم؛ اما مسئله این است که اگر چیپس و پفک بشوند غذای اصلی، به بدنت پروتئین و ویتامین کافی نمی رسد و آن وقت رشدت کند می شود. چیزی نگفت و به خواندن کتابِ نمی دانم چی چیِ عشق ادامه داد.

باید اعتراف کنم که رفتار من هم اشتباه بوده، به خواست و سلیقه اش احترام نمی گذاشتم و هر کس دیگری هم اگر جای گودو بود همین برخورد را می کرد. یادم است یک بار با چه ذوق و شوقی کتاب کیمیاگر را برام هدیه گرفت. الان می فهمم که دوست داشت ازش تشکر کنم و سلیقه اش را ببینم و قدر بدانم اما بعد از خواندنش بی ملاحظه گفتم که این داستان یک جور سرقت ادبی است، اگر مثنوی را باز کنی در دفتر چهارم همین ماجرا هست که فردی برای یافتن گنجش از بغداد به مصر می رود و آن جا می فهمد که گنجش در بغداد بوده. (دفتر چهارم بود یا پنجم، شک کردم)

سر برگرداندم و نگاهش کردم که داشت به دور و برش نگاه می کرد. متوجه نگاهم شد و سر برگرداند.

گفتم خب تعریف کن، چه خبر؟