هانا داشت با غذا بازی می کرد. با تاریک و سرد کردن آسمانش اشتهاش را کور کرده بودم. قرار بود خوش بگذارنیم که آن داستان ساختگی، مرگ و این حرف ها، بحث دامنه داری را به وجود آورد که تهش رسید به سکوت و تو خود جمع شدن. پیشنهاد دادم برویم کلاب، برقصیم.
اگر این جمله را یکی از دوست هام می شنید، باورش نمی شد. مادوکس پیشنهاد رقص بدهد؟ شوخی می کند. یا دارد دست می اندازدت یا می خواهد دست به سرت کند. ناتوانی ام در رقصیدن را زیر ژست روشنفکرانه یی پنهان کرده ام که از نظر من رقص هنری ایده آل است و چون در آن حد نمی توانم برقصم، باریشنیکوف نیستم، نمی رقصم. می دانم که در حد کبکی که سرش را توی برف می کند پشت این دلیل پنهان شده ام و کسی چندان جدی اش نمی گیرد، اما دستاویز به درد بخوری است و دست کم دل خوش کنکی برای من.
راستش از بچه گی نرقصیده ام، فکرش را بکن تو مهمانی یا عروسی صد جفت چشم خیره بشوند بهت و تو آن وسط شلنگ تخته بیندازی. باز خواستم دلیل بتراشم. واقعیتش این است که نه رقص پدرم را دیده ام و نه مادرم. حتی تو آلبوم عکس های عروسی شان هم عکسی از رقصیدن شان نیست. هر چه هست جوان های مجاهد و ایدئولوژی زده است که سادگی براشان ارزش بود. همه ی مهمان ها با لباس کوچه و خیابان آمده بودند، با اورکت سبز اسراییلی مثلاً. عکس های عروسی پدر و مادرم بیشتر شبیه میتینگ های سیاسی یا محفل های شبانه شان است. همه دور هم نشسته اند به گپ و گفت. اگر انتظار داری از چنین محیطی رقاص بیرون بیاید، سخت در اشتباهی. لباس مادرم هم به لباس عروس نمی ماند. نمی توانی عروس را از مهمان ها تشخیص بدهی. حاضرم مسابقه بگذارم و به کسی که عروس را در جمع پیدا کند جایزه بدهم.
شاید به همین دلیل است که رفتن به عروسی و حتی مراسم عروسی گرفتن برام کابوس است. مادرم باهام اتمام حجت کرده که باید عروسی مفصلی بگیرم، عروس نباید مثل او بشود که حسرت یک لباس سفید به دلش مانده. ایدئولوژی زدگی باید چیزی شبیه به سیاه مستی باشد که تهش هر چه را که خوردی بالا بیاوری و حالت از خودت به هم بخورد.
از تمام مراسم عروسی، فکر این که بخواهم در سالن عروسی برقصم آن وسط، مخصوصاً تانگو، اعصابم را به هم می ریزد. حالا تانگو هم که نیست، عروس و داماد با هم راه می روند و آهنگ ملایمی پخش می شود، همه هم دور نگاه شان می کنند. اگر قرار باشد برقصم، باید یک چلیک عرق اعلی زده باشم قبلش، عروس هم در جریان است، آن وقت است که همه ی نگاه ها مانند چراغ یکی یکی خاموش می شوند و من می مانم و عروس. می چرخیم و می چرخیم و می چرخیم. آهنگش هم نباید از این آهنگ های آهای گوجه ی عاشق باشد، چه می دانم اصلش چیست، بلبل است کفتر است گربه است گوجه است، آهنگش باید تانگو باشد، یا والس حتی. ویولن افسار بگسلاند و پیانو بشورد و همراه سازهای دیگر چرخش مان را به بهشت هدایت کنند.
این جاش را حق دارم. فکر کن که قرار است مفهوم (concept) رقص این باشد که عروس و داماد همدیگر را در آغوش بگیرند و آهنگ عاشقانه یی به بدن هاشان ریتم بدهد که هماهنگ شوند. حالا در این رقص دو نفره صد نفر چشم بدرانند که چی؟ همه اش نمایش است، همه اش حال به هم زن است.
هانا خوشحال پیشنهادم را قبول کرد.
پ.ن. بخش دیگری از کتاب کودکان نیمه شب را در قسمت original script گذاشتم.
Laahig
نوامبر 12, 2011 @ 03:18:57
قربان شما رضایت بدهید که برقصید, بقیه اش را میدهیم کنسرواتوار اتریش بیاید و برایتان «والس» بزند. 🙂
در ضمن, توی آن همه جمعیت کسی حواسش به شما و عروس خانوم نیست. هر کسی یاد خودش و دلدار خودش است. اینقدر سخت نگیرید قربان 🙂
madox
نوامبر 12, 2011 @ 10:21:59
من عروسی زیاد نرفتم ولی هر چی رفتم عروس و دوماد اون وسط تنها رقصیدن. حالا چطور حواس کسی نیست؟ 🙂
مهری
نوامبر 12, 2011 @ 04:56:25
لذت بردم از خوندن این متن و توصیف. هیچ نقدی هم ندارم 🙂
madox
نوامبر 12, 2011 @ 10:30:18
ممنون 🙂
ناشناس
نوامبر 12, 2011 @ 13:17:09
ازنوع نوشتارتان که نشان ازصداقتتان داردلذت میبرم .
madox
نوامبر 12, 2011 @ 18:51:59
ممنون دوست من.
میثم
نوامبر 12, 2011 @ 15:29:04
:))
جالب بود …
برای من هم بیمزه ترین بخش عروسی تانگوئه! هم من و هم همسرم خیلی غر زدیم ولی تن دادیم! اصولا مهمونها هم بهترین فرصت میدونن واسه یه سیگاری کشیدن یا دست به آبی رفتن! منتهی بقیه اش خوبه… سه سوته شیرجه میزنیم وسط و حرکات موزون میکینم! واقعیتش اینه که رقص حالمو بهتر میکنه!
اگر در ممالک مترقیه ساکن بودم قطعا به آموختنش روی می آوردم، علی الخصوص اسپانیاییش!
رقص در میان ما غریبه، هنوز در ته ذهن بسیاری از ما، جلف به حساب میاد! در محفلی خانوادگی به تماشای حرکات موزونی نشستیم که به صدای شجریان میکس شده بود، بیداد بود … به من نچسبید، بماند که روابطم با موسیقی سنتی اصلا خوب نیست! اما واکنش بزرگتران، با توپ و انزجار همراه بود! ذهنشون یک چیز میدید، ابتذالی که در لابلای موسیقی فاخر میلولید! البته این رو هم بهش اضافه کنیم که تغییر و پیشرفت در فرهنگ ما معنایی نداره! یادم نمیاد ولی جایی خوندم که سیاحی در سده گذشته در نگارش سفرهاش، معادلی برای «Progress» در زبان ما نیافته است!
برام خیلی شیرین بود وقتی دو اسطوره رو کنار هم گذاشتم! یکی ماجرای رستم و سهراب و دیگری قصه ادیپ!
فرهنگ پدرسالار گذشته پرست و فرهنگ فرزند سالار و آینده نگر! سیر داغ پیازداغ جملاتمو کم کنی منظورمو میگیری … به بدو خوبش هم کاری ندارم، واقعیت ها منو به وجد میاره!
madox
نوامبر 12, 2011 @ 19:15:29
در مورد پسر کشی تاریخی، تو کتاب شاخه ی زرین خوندم که زمان قدیم شاه کسی بود که یک سال آزاد بود هر کاری که می خواد بکنه و هر چی که می خواد بخوره، ولی به جاش سر یه سال برای حفظ قبیله قربانی می شد. حتی اگه کسی با کسی مشکل داشت سعی می کرد که اون شاه بشه. قدرت مطلقی که شاه داشت تو همون یک سال بود. تا این که شاه ها مردم رو متقاعد کردن که فرزندشون هم از تبار خودشونه و فرقی نمی کنه خودشون کشته بشن یا فرزندشون. فقط این رسم تو ایران نبوده که تو خیلی از سرزمین ها بوده. از این جا فرزند کشی تاریخی شروع می شه، که یک نمونه اش رستم و سهرابه. به جز اون می شه ماجرای سیاوش رو هم چیزی متمایل به رستم و سهراب و ادیپ به صورت همزمان دونست.
البته به جز اون رستم نمادی از سنت ها و قدرت گذشته است. اون به جز سهراب اسفندیار رو که پیرو دین جدید یا بهدین بوده می کشه. رستم به خوبی خصوصیت جامعه ی ما رو که در مقابل نو مقاومت می کنیم و حتی از بین می بریمش نشون می ده.
من به شخصه رقص رو خیلی دوست دارم اما مسئله ی عادت هم مهمه. شاید شروع کنم به یاد گرفتنش. متاسفانه تو ایران رقص بار منفی داره و نمی دونم دلیلش چیه. به هر حال وقتی بچه بودم کسی یک بار دستمو نگرفت که بیا برقص.
سلیقه هامون در زمینه ی موسیقی هم مثل همه و برام جالبه. منم با موسیقی سنتی میونه ای ندارم. بحث هامون برای من بی اندازه مفید و لذت بخشه.
madox
نوامبر 12, 2011 @ 19:20:36
توضیحی یادم اومد که مثلاً تو فرانسه هم رسم انتخاب پادشاه بدبخت بیچاره ها بوده که هر سال یک نفر رو انتخاب می کردن دور شهر می چرخوندن و بعد به سمتش گوجه پرت می کردن. تو کتاب گوژپشت نتردام به این رسم اشاره شده. در اصل قربانی کردن یک جور جمع کردن تمام بلایی که ممکن بود سر یک قبیله بیاد در وجود یک نفر بود. مثل اون داستانی که خود حیوونا تصمیم می گیرن روزی یکی شونو به قید قرعه بفرستن به خونه ی شیر تا وقت و بی وقت بهشون حمله نکنه. قربانی کردن هم یک جور فرستادن این فرد به سمت طبیعت بود.
میثم
نوامبر 13, 2011 @ 19:55:08
سلامی دوباره ….
آدم وقتی میره سراغ اسطوره و ماقبل تاریخ یه چیزهایی براش روشن میشه که جیگرش حال میاد! بررسی خشکی در مناطق ما و کشاورزی و نگاه به آسمان و طلب بارش رو در کنار مثلا دریانوردی و تجارت مردم یونان بذار، تک خدایی ما و چند خدایی آنها، تجسم آنها از الهگانشون و بی جسمی خدای ما … سیستم سیاسی ما و قدرت همیشگی یک مجلس یا نهادی در کنار پادشاه اونها … من اینها رو که کنار هم میبینم، یک استعدادی میبینم در جوامع اولیه که امروز متبلور شده و اروپا و آسیا و تفاوتهاش رو ایجاد کرده …
در ایران ما یه غروری هست بی دلیل و پایه، لازمه پیشرفت پذیرش واقعیت هاست، تحلیل درست از داشته ها و نداشته ها … که ما نداریم. در محفلی شنیده میشد که این اعراب هیچوقت آدم نمیشن! من به شخصه همواره این مردم رو تحسین میکنم، در حاشیه خلیج پولشون در خدمت رفاه و تجارت و صنعت خرج میشه که حالا طرف تو قلب اروپا هم از هواپیمایی امارات و قطر استفاده میکنه! از طرفی هم مصر و لبنان و اردن هم عاملی شدن برای شناسوندن کشورهاشون، زبانشون، موسیقیشون به دنیا … در حالیکه ما در دنیا به چی شناخته میشیم!؟
مهم ترین بحث اینه که خودشون رو شناختند و قدمی برداشتند. در ماهیتشون با مالزی چقدر مگه فرق هست؟
در جایی خوندم که میشد تبلور بهاییت و بابیت رو در ایران مترادف دید با ظهور لوتر در برابر کلیسای کاتولیک اما اون استعداد اینجا چه میکنه و اونجا تبدیل به چی میشه!
شرط اول پذیرش انسانیته نه به معنای ذهنیش که به معنای جسمیش … که ما تا اون مرحله فاصله ها داریم …
مخلصم برادر … از گپ زدن باها لذت میبرم …
madox
نوامبر 14, 2011 @ 06:27:17
سلام رفیق،
کنار همه ی این چیزایی که در مورد ایران گفتی و عوامل مهمی هستن، اینم بگو که به دلیل بیابون و عدم تمرکز، یه حکومت مرکزی خیلی راحت می تونست بهشون حکومت کنه، چون به دلیل پراکندگی امکان متحد شدن مردم و شورش علیه حکومت خیلی کم بود و دوم این که حکومت مالیاتی رو که از این همه آدم جمع می کرد مقدار زیادی می شد. پس حکومت مرکزی بسیار ثروتمند می شد.
این مسئله برای من هم جالبه که چطور سیستم شاه-خدا در خاورمیانه پا گرفته اما تو اروپا نه، شاید شاهان برای مشروعیت بخشی به خودشون این کار رو می کردن که فر ایزدی باهاشونه و هر دستوری که می دن باید بی چون و چرا اجرا بشه. به جز این تو خاورمیانه مذهب همیشه دست راست پادشاه بوده و پادشاه با متولیان مذهبی همسو بوده اما تو اروپا، شاهان بدشون نمی اومد که از قدرت کلیسا کم بشه و جاهایی که مردم علیه مذهب شورش کردن، اونا هم به مردم میدون دادن. کاملاً با تحلیل وضعیت مذهبی مبتنی بر بی آبی و سختی موافقم. اگه همین مردم جای بهتری زندگی می کردن که طبیعت باروری داشت شاید اعتقادشون به طبیعت بیشتر می شد. برای این مردم بارندگی یک اتفاق غیر معمول بوده، پس باید دستی باشه که براشون بارون بیاره و اون دست طبیعت نیست. چون طبیعت شون خشک و بی رحمه.
بحث جالبیه.
آره ما هنوز خیلی تا این مرحله فاصله داریم که بگیم بودن به از نبود شدن خاصه در بهار. این که جون یک انسان با هیچ مفهومی قابل معاوضه نیست و این که اون باید از زندگی، حداقل هایی رو داشته باشه تا به مقام انسانی برسه.
برای منم این بحث خیلی مفید و لذت بخشه.
کوروش
نوامبر 14, 2011 @ 11:05:08
تحلیل شما دو نفر از وضیت ایران بر گرفته از شیوه تولد آسیایی مارکس هست اگر اشباه نکنم .درسته؟
میثم
نوامبر 14, 2011 @ 14:18:27
کوروش عزیز من درباره «شیوه تولید آسیایی مارکس» چیزی نمیدونم، اگه مقدوره اشارتی یا راهنمایی بکن…
جالب اینه که مثلا در یونان سنا در تصمیمات نقش اساسی داشت، یا حتی در قرون وسطی کلیسا توانایی عزل شاه رو داشت. مهم اینه که این نهادها اعم از سلطنت، سنا یا کلیسا یا زمین داران بزرگ بشدت استقلال داشتند و هرکدوم تو فضای جامعه تأثیرگزار بودند. تلاش برای همسو کردن نهادها در کنار تلاش برای حفظ استقلال هر نهاد .. نهایتا منجر به تعادل میشده، و امروز شده پایه دموکراسی.
ولی تو شرق عملا نهاد نداریم! مجلس که نداشتیم! نهاد مذهبی و طبقه متمول موجود نبود بلکه با توجه به منویات شاه ایجاد میشد! روحانیت و ملاک مجیزگوی! و فقط اگر شاه درایت داشت سایر نهادهای وابسطه خوب کار میکردند.
شاید تندروی باشه ولی حس میکنم مالزی هم مدیون یک نفره، ماهاتیر محمد یک رضاخان متجدد بود، در شرق باید به زور یه چیزی رو جا انداخت! اگه اون آدم نمیخواست مردم براحتی حاضر بودند مادام العمرش کنند!
و میشه با سیاست درست و به آرامی مردم رو به تفکر واداشت و رام کرد. مثالش برام اندونزیه که هنوز فناتیک درش موجوده اما رفتارشون با سوهارتو بی نظیره! شاید باید برای ما هم نهادها یا سازمانهایی حتی به زور شکل بگیرند تا بتونن بعدها کمک کننند.
راستی همچنان این خشکی هوا و التماس از آسمان و ربطش به خدا و حکومت رو خیلی دوست دارم!
madox
نوامبر 14, 2011 @ 21:10:21
مسئله ی مهمیه نهادهای قدرتی که تو اروپا موازی با شاه بوده. حتی اگه شاه قدرت مطلقه بوده تو اروپا که هر قانونی رو تصویب می کرده نمی تونسته از قانون سرپیچی کنه. اما شاه ما فراقانونی بوده و هر کاری می خواسته می کرده حتی قانونی رو که وضع می کرده زیر پا می گذاشته. برای همین قانون در کشور ما در راس امور نیست. چون شخصیت فراقانونی زیاد هست پس مردم هم یاد می گیرن و جایی که به نفع شون باشه قانون رو دور می زنن. در واقع دموکراسی آتن سنگ بنای خوبی برای شکل گیری قانون مداری در اروپا بود.
madox
نوامبر 14, 2011 @ 20:59:51
راستش منم مثل میثم اسم این کتاب رو نشنیدم و خوشحال می شم اگه بیشتر درباره ش بگی.
asemanehasti
نوامبر 12, 2011 @ 20:12:36
خيلي زيبا نوشتيد واقعا خوشم اومد كاملا خودتون بوديد خود خودتون مرسي
madox
نوامبر 12, 2011 @ 21:11:40
ممنون دوست من. این که گفتی کاملاً خود خودم بودم بر اساس نوشته های قبلیمه یا منو می شناسی؟؟ فکرم مشغول شد.
asemanehasti
نوامبر 14, 2011 @ 07:38:25
بر اساس نوشته هاي قبلي منظورم بود به دلم نشست معلوم بود از دل برامده بود
madox
نوامبر 14, 2011 @ 20:57:33
🙂
کوروش
نوامبر 14, 2011 @ 11:06:51
شیوه تولید آسیایی مارکس
آلبالو مدرن
نوامبر 15, 2011 @ 08:25:34
من عشق رقصیدنم، اونجا که با حرکات خیلی آروم بدن رو مثل موج تکون میدی، مثل رقص شاهرخِ مشکین قلم،
madox
نوامبر 15, 2011 @ 10:17:26
من نرقصیدم ولی رقاص ها را دوست دارم. 🙂 منم اون مدل رقص رو خیلی دوست دارم.
ف.
نوامبر 20, 2011 @ 11:11:22
عکس بسیار زیبایی است.
madox
نوامبر 20, 2011 @ 20:11:20
فوق العاده است.
backlitbuttons
نوامبر 22, 2011 @ 06:57:32
ای بابا
چیزی بنویس مادوکس عزیز
انتظار می کشیم
madox
نوامبر 22, 2011 @ 11:55:16
اتفاقاً امروز قصدم این بود که آپ کنم.
nazdoone
دسامبر 18, 2011 @ 20:04:25
سلام
از خوندن مطلبتون لذت بردم
مرسی
عذر می خوام یه سوال هم درباره پی نوشتتون دارم
…… در قسمت original script …..
این قسمت رو چطوری تو وبلاگتون فعال کردید؟
منم دوست دارم این کار رو انجام بدم و متن هایی که دوست دارم آپ کنم در اختیار بقیه قرار بدم
ممنون می شم راهنماییم کنید
madox
دسامبر 18, 2011 @ 23:41:25
سلام ممنون
هر صفحه ای که باز می کنید، به عنوان صفحه ی مادر، روی نوار بالای صفحه می آد، حالا شاید چون قالب من این طوریه رو نوار بالای صفحه می آد. زیر صفحه ها هم با کلیک روی صفحه ی مادر می آن. 🙂
nazdoone
دسامبر 19, 2011 @ 11:42:46
سلام
مرسی که جواب دادید
ولی
نه صفحه مادر من و نه بچه هاش هیچ کدوم
Original Script
نداشتن
😦
یعنی این قسمت یکی از امکانات خود وردپرس ه؟
پس همه قالب ها باید داشته باشن
از کدوم قسمت تنظیمات برش داشتین؟
اگر نه که باید به کمک سایت دیگه ای برش داشته باشید
که نمی دونم کدوم سایته
ببخشید که پافشاری می کنم. از این امکان خوشم اومده. کسی هم دورو برم بلد نبود هرچی پرسیدم
مرسی
nazdoone
دسامبر 19, 2011 @ 12:45:30
پیدا کردم
مرسی
madox
دسامبر 19, 2011 @ 21:12:15
ok 🙂