به هانا یاد دادم که چطور با هاشی غذا بخورد: یکی از چوب ها فک ثابت است و دیگری متحرک. فک ثابت را زیر انگشت شست و روی انگشت چهارم نگه می داری و فک متحرک را با انگشت شست و اشاره حرکت می دهی.

یاد گرفت. گارسون مان، خانمِ تمامِ صورت لبخند، ذوق زده نگاه مان می کرد و هانا با سماجت و دقت یک نوآموز، داشت تمرین می کرد با هاشی غذا بخورد. بهش گفتم غذا خوردن با هاشی برای خودش رسم و رسومی دارد. مثلاً نباید باهاش تو سوپ دنبال تکه یی غذا بگردی یا مثل سیخ تو گوشت فرو کنی ش. گفتم یک جور توهین حساب می شود.

مثل ایران خودمان، تو قهوه خانه ها اگر با ذغال روی قلیان سیگار روشن کنی انگار فحش ناموسی داده یی. یک بار قهوه چی به دوستم تذکر داد و گفت این کار یک جور فحش ناموسی است. دلیلش را نگفت البته. از آن به بعد اسم کلاهک های روی ذغال را گذاشتیم  حافظ ناموس.

این ها که چیزی نیست. دوستم تعریف کرد که مهمان عرب براشان آمده بود. پدرش بهش گفت که اگر چایی ات را شیرین کردی قاشق را بگذار کنار نعلبکی. دوستم دلیلش را پرسید و پدرش گفت در قبیله ی این ها رسم است که اگر کسی می خواهد خیانت یکی از زن های خانواده طرف را بگوید و روش نمی شود، قاشق را در استکان می گذارد و خود طرف سر صحبت را باز می کند و اگر آن فرد نتواند ادعای خود (قاشق تو استکان گذاشتن) را ثابت کند، می کشندش، انگار که تهمت زده باشد.

یاد خبری که چند سال پیش شنیده بودم افتادم. مردی بوشهری سر دختر نه ساله ش را برید چون شک داشت که سکس داشته یا نه. بعد هم برده و سر را تو قبیله اش چرخانده که آبروم را حفظ کردم. اشتهام برای خوردن از بین رفت، حتی دلم نمی خواست با هانا صحبت کنم: این بار ید بیضا هم نمی تواند حالم را بهتر کند.

در ذهن من، بیش تر اوقات مسیر یادآوری خاطرات و موضوع های مربوط به ایران می رسد به تصویری دردناک.

غذا را گذاشتم کنار و آبجو را کشیدم جلو. سیگار روشن کردم. نمی دانی هانا، ماجراهایی که تو در تاریخ می خوانی، برای ما می تواند تجربه ی روزانه باشد، همان طور که آن دختر تایوانی با چشم های گشاد نگاه مان می کرد وقتی دوست عراقی ام درباره ی شکنجه های زندان های عراق توضیح می داد، باور نمی کرد که در کشوری به عنوان شکنجه می توانند با مته پای کسی را سوراخ کنند. تو هم نمی توانی باور کنی ولی من باور می کردم. حس می کردم، درک می کردم چرا از عراق فرار کرده و با خانواده ش به بهانه ی ادامه تحصیل آمده مالزی.

سعی می کنم تمام تصاویر را کنار بگذارم، برگردم به زندگی عادی ولی بعضی شب ها صدای سوت انفجار را می شنوم و گرماش را حس می کنم، یاد زنی می افتم که پول نداشت برای بچه هاش غذا بخرد. حالت خمیده و مستاصلش که تکیه داده بود به دیوار و نه نای رفتن داشت و نه احتمالاً روی برگشتن به خانه، توجهم را جلب کرد. گفتم می توانم کمک تان کنم؟ نشنید. تکرار کردم. سرش را بلند کرد و دیدم دارد گریه می کند، بدون صدا. گونه اش خیسِ خیس بود، تا به حال چنین گریه یی ندیده بودم. جریان پیوسته، شدید و به نظر تمام نشدنی اشک، بی آن که اصراری برای ادامه یا کنترلش داشته باشد. گقت بچه ها … (نفسش بالا نیامد که ادامه بدهد) غذا ندارند. بعد که به خودش آمد گفت نفت دارم، می خری؟ و بطری کوچکی را از زیر چادر در آورد و نشانم داد.

نمی توانستی فکر کنی دروغ می گوید، کلمات و احساسش چنان با درد صیقل خورده بودند که روحت را می شکافت. گمان کنم نفت را به چند نفر نشان داده بود و دیگران بی تفاوت از کنارش رد شده بودند و او که دیگر تاب سنگینی نگاه دیگران و سبکی کالایی را که برای فروش آورده بود نداشت، در خود فرو رفته بود و گریه می کرد. نمی گویم که وضع مالی مان همیشه خوب بوده و دور و برم آدم فقیر ندیده ام ولی آن شب فهمیدم که چقدر در مقابل فقر باکره بودم.

گفتم می توانید راه بروید؟ سوپر ده قدم جلوتر است.  گفت من گدا نیستم، و این غرش ماده شیری بود که غرورش را نمی خواست از دست بدهد. گفتم همین جا صبرکنید.

تا جایی که می توانستم خرید کردم. وقتی دستم را پر دید هنوز مردد بود که قبول کند یا نه. سرآخر گفت الهی خیر ببینی. براش تا سر کوچه بردم. گفت خودم بقیه راه را می برم. درک کردم، ایران است، همه هزار تا همسایه دارند که سایه هم را با تیر می زنند. گفت من که کاری نمی توانم برات بکنم اما دعات می کنم. خداحافظی کرد و رفت.

هانا، نمی دانی که روان شناس توصیه کرد از کشور بزنم بیرون. نمی دانی که افسرده شده بودم و بعد از دیدن آن زن یک ماه از اتاق بیرون نیامدم. نمی دانی که الان به روان شناس نامه می فرستم که حالم خوب است اما دروغ می گویم. مگر این زخم خوب می شود؟ این زخم ها بخشی از هویت من هستند. اگر بخواهم باهات حرف بزنم، روحم را نشانت بدهم، تاریخ و فرهنگم را، زخم هایی خواهی دید از خشونت، فقر و تعصب که خواب را در چشم ترم می شکند.

هانا می گوید غذاش خوشمزه است و غذا خوردن با هاشی هیجان انگیز.

لبخند می زنم و می گویم غذاش معرکه است.