به نرده ی بالکن تکیه داده بودیم و سیگار دود می کردیم درست همان طور که به نرده تکیه داده بودم و سیگار دود می کردم. لرز خفیفی به جانم افتاد. آمدم درون خانه. خوابم پریده بود و نمی دانستم چه کار کنم. برای خودم قهوه درست کردم و نشستم پای لپ تاپ.

ای-میلم را باز کردم. چند میل تبلیغاتی بود که پاک شان کردم و چند میل مامان نشان: از این میل های فورواردیِ عکس قشنگ و جمله قشنگِ زندگی را زیبا ببین و انرژی مثبت و این حرف ها، یا میل های بهداشتی – سلامتی. مادرم تازه کار با کامپیوتر را یاد گرفته، اولش برای این که با من ارتباط داشته باشد، اما بعدش وقتی دوست هاش را در فیسبوک پیدا کرد، دیگر برای خودش پاتوقی جدید پیدا کرده.

بعد رفتم چرخی در گودر زدم که آن روزها هنوز خرابش نکرده بودند تا بزرگراه گوگل پلاس احداث کنند. آن روزها یک مشت آدم نامتعارف که تمایل شان بیشتر از دیدن و دیده شدن به خواندن و خوانده شدن بود، در گودر دور هم جمع شده بودند. گودر ترکیبی نادر بود از دور هم نشینی فیسبوکی و سنت وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی. سرعت دست به دست کردن مطالب باعث می شد که گرمای جمع را حس کنی.

برعکس، وقتی وارد فیسبوک می شدم احساس سرما و تنهایی می کردم. فیسبوک با آن همه جذابیتش، چنگی به دلم نمی زد. خوب است که از حال دوست هات خبر داشته باشی، خوب است بدانی چه کار می کنند. خوب است به آسانی به شان دسترسی داشته باشی. اگر دلت براشان تنگ شد ببینی شان، اما در واقع، از وقتی وارد فیسبوک شدم، دلم کمتر و کمتر براشان تنگ شد.

دچار نوعی افسردگی و بی تفاوتی شدم. فکرش را بکن روزی صد خبر فیسبوکی بخوانی که یکی شان شادت کند و یکی شان غمگین. دوستی ویدئوی کشته شدن معترضین را به اشتراک گذاشته باشد و دوست دیگر آهنگ لامبادا. این گرم و سرد شدن شدید، باعث می شود ترک بخوری. باعث می شود حساسیتت را نسبت به خبر از دست بدهی. بگویی صد نفر کشته شدند؟ اِ چه بد و ککت هم نگزد. بعد بنشینی پای کلیپ مستر بین و قاه قاه بخندی، که حتی بعدتر هم چنین نخواهی خندید، و نوسان هیجاناتت مانند تابع sin x/x به سمت صفر میل کند، به بی تفاوتی برسی.

قطعاً این ها نظر من است، خیلی ها دارند از فیسبوک لذت می برند، لابد براشان مشکلی پیش نمی آید که این همه مطلب ناهمگون را وارد مغزشان کنند، شاید هم نمی گذارند به احساسات شان برخورد کند. این که دوستی استتوس بگذارد که ناراحت است، دلش مرگ می خواهد، روزشان را خراب نمی کند.

می دانی ناراحت کننده ترش کجاست؟ این که اکثر استتوس های دوستان ایرانی ام پر از ناراحتی و رنج و بدبختی است و استتوس های دوست های خارجی ام پر از ابراز محبت و تشکر و دوست داشتن. انگار ناف ما ایرانی ها را با ضجه بریده باشند، باید بنالیم تا بمانیم.

با دیدن استتوس یکی از همکلاسی های دانشگاه که رفته بود کفش فروشی و از کفش ها عکس گرفته بود و فرستاده بود که به نظرتان کدام یکی را بخرم، تصمیم گرفتم اکانتم را ببندم. این همان یک قطره ای است که ظرف را لبریز می کند.

فیسبوک پرسید آیا مطمئنی که می خواهی اکانتت را ببندی، زدم بله. بعد صفحه یی باز کرد که کد را وارد کنم که مطمئن بشود خودم هستم و ویروسی نمی خواهد اکانتم را ببندد. کد را وارد کردم. آن وقت بود که فیسبوک عمل کثیفی انجام داد. عکس سه تا از دوست هام را روی صفحه آورد زیر این عنوان که دوست هات دلشان برات تنگ می شود. سرمایه داری احساسات حالیش نیست.

به عکس ها نگاه کردم، دیدم راست می گوید من هم دلم براشان تنگ می شود، اما چون از این حربه عصبانی بودم، گزینه ی بستن اکانت را دوباره تایید کردم. صفحه ی جدیدی باز کرد که به چه دلیلی می خواهی اکانتت را غیر فعال کنی. هر کدام را که انتخاب می کردم، فیسبوک جوابی می نوشت که راه حل مشکلم باشد، مثلاً اگر انتخاب می کردم حریم ندارد فیسبوک، جواب می داد که می توانی گروه بندی کنی دوست هات را، ناکس مبارزه را ول نمی کرد.

این مرحله را هم که گذراندم، پیغام فرستاد اکانت شما بسته شد اما هر وقت با همین میل و پسورد وصل شوید دوباره فعال می شود.

احساس سبکی و آرامش کردم. قهوه ام را که تقریباً سرد شده بود نوشیدم.