بازاری نیستم که اگر زدند و کشتند عین خیالم نباشد و تنها وقتی که دیدم دارم ضرر می کنم بازار را ببندم و اعتصاب کنم…
دارم عهدم را می شکنم …
از روزی که خبر کشته شدن ستار بهشتی را شنیدم، که حتماً درباره اش خوانده اید، حال خوشی نداشته ام. چند بار سعی کردم ادامه ی قصه ام را بنویسم اما نتوانستم. دیدمش که دارد شکنجه می شود، همان طور که چند وقت پیش همسفر دخترها شدم و با هم به ته دره رفتیم، هنوز صداشان در گوشم می پیچد و پرسشی بی پاسخ که مگر ما چند بار زندگی می کنیم؟
دقیقاً شده ام پایان شعر اخوان که شاهزاده سر در چاه می کند و می پرسد
– بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد
– … اری نیست
خودآزارانه، خشمگین و دلتنگم. نمی دانم چه کار کنم که حالم بهتر شود.
وقتی که خبر را خواندم سر کار بودم، به همکارهام نگاه کردم که مهم ترین مشکل هر کدام شان شاید داشتن امکانات رفاهی بیشتر باشد، یا سلامتی. آن ها چنین حدی از ترس، ناامنی و استیصال را تجربه نکرده اند که می تواند کارکرد مغز را بالکل مختل کند.
می خواستم با کسی حرف بزنم اما نمی دانستم با کی؟ می خواستم بروم پایین، تو کافه ی پایین شرکت بنشینم و قهوه بنوشم، متوجه شدم که باران سیل آسا می بارد. به بالکن رفتم و سیگاری روشن کردم. آن هم آرامم نکرد.
زنگ زدم به روانشناسم، تنها توصیه اش این بود که خبرهای ایران را دنبال نکنم. گفت بگو گور بابای بقیه.
گفتم پس گور بابای خودت.
تماس را قطع کردم.
مونا
نوامبر 11, 2012 @ 14:45:08
…
madox
نوامبر 12, 2012 @ 03:20:13
😦
صبور بانو
نوامبر 11, 2012 @ 15:14:50
گاهی دلت میخواهد این روانشناسان را با شیوههایی که ارائه میدهند، تکه تکه کنی و …
madox
نوامبر 12, 2012 @ 03:20:30
دقیقاً
moon
نوامبر 11, 2012 @ 16:37:56
هرچی به ذهنم رسید، نوشتنش کمتر از اونی بود که واقعا بود. پس با مونا و سکوتش موافقم.
…
madox
نوامبر 12, 2012 @ 03:21:13
چی بگم …
مومو
نوامبر 11, 2012 @ 16:43:58
پیشنهاد همه روانشناسا : سرتو بکن تو برف و شاد زی.
madox
نوامبر 12, 2012 @ 03:21:38
آهی عمیق …
mehri
نوامبر 11, 2012 @ 17:02:40
تو ایران هیچ امیدی به کار و یه زندگی خیلی ساده اما مستقل نبود، اینجا این زندگی ساده و مستقل هست اما از این مردم اینجا و دغدغههاشون دورم.
نمیدونم کدوم زجر آور تره بودن با مردم خودت که وقتی از ستار بهشتیها و آزادی باها شون حرف بزنی، حرفو عوض کنند و تمرکز کنند روی قیمت مرغ میوه یا عمل زیبایی فلانی و بساط بزن برقص و سرخوشی کوتاه شکننده و عصبی…
یا بودن تو کشور غریبه و خوندن و درد کشیدن و تو سکوت و افسردگی غرق شدن.
فکنم اولی سخت تره، نمیدونم اگه ستار جای من بود کدومو انتخاب میکرد
این خبر و تصویر خودش و دردی که که شجاعانه تحمل کرد دائم تو ذهنمه،
madox
نوامبر 12, 2012 @ 03:25:45
منم دقیقاً تو این برزخم که حتی بعضی موقع وسوسه ام می کنه برگردم بس که از مردم این جا دورم، البته از مردم خودمون هم دورم. 😦
موندم منم.
نمی دونم درباره ستار چی بگم. تو این مدت خیلی خبرهای تلخ شنیدم، ولی این یکی خیلی برام سخت بود. نمی دونم چرا.
شیخ
نوامبر 12, 2012 @ 12:35:42
ستار ستاره بود پسر٬ تنهایی و بی کسی و بغض ما رو به هم گره زد. ما از هزار کیلومتر دورتر با هم در وبلاگ تو حرف می زنیم٬ کاری که اون روانشناس از پشت تلفن نمیتونه بکنه
madox
نوامبر 12, 2012 @ 20:45:02
کاملاً باهات موافقم. این درست کاریه که اون روانشناس نمی تونه بکنه.
سارا
نوامبر 12, 2012 @ 16:25:39
ما خیلی وقته مردیم …
madox
نوامبر 12, 2012 @ 20:45:14
😦
رامینا
نوامبر 12, 2012 @ 16:48:25
حالا حساب ما رو بکن که اینجا نشستیم…
واقعا بدتره
madox
نوامبر 12, 2012 @ 20:46:08
منظورت ایرانه؟
نمی دونم چی بگم …
Tentuna
نوامبر 13, 2012 @ 01:17:51
نسرين ستوده ٣ هفته اس كه اعتصاب غذا كرده خودمو جاش ميذارم فكر ميكنم ججوري ميشه ادم ٢ سال كوشه زندون دووم بياره دلش براي خونش بجه هاش جقدر
Tentuna
نوامبر 13, 2012 @ 01:24:54
تنك شده. به عكسش نكاه ميكنم دلم ميخواد بشينم زار بزنم. فكر ميكنم اونم زنه منم زنم.دلم ميخواد دستاشو ببوسم. خيليييييي دلم كرفت خوندمت.
madox
نوامبر 14, 2012 @ 09:22:25
ایران هم شده دریایی طوفانی که هر روزش پر موجه. یکی ش ستار بهشتی و یکی ش نسرین ستوده و زن های زندانی دیگه، هر روزش خبری هست که دل آدمو بلرزونه.
bienteha
نوامبر 25, 2012 @ 08:31:56
نه تنها از ستار، که از نسرین ستوده و شاید خیلی زندانیان دیگری که متحمل شکنجه هایی فراتر از تصور می شوند، (آنهم به جرم اندیشیدن و حرف زدن از چیزهایی که خیلی از ما با اینکه هم عقیده ایم اما شهامت گفتنش و استقامت را نداریم) خجالتزده و شرمسارم…
madox
نوامبر 26, 2012 @ 08:56:08
سوال من هم اینه (اول از همه از خودم و بعد از بقیه) که چرا نباید شهامت داشته باشیم؟