بازاری نیستم که اگر زدند و کشتند عین خیالم نباشد و تنها وقتی که دیدم دارم ضرر می کنم بازار را ببندم و اعتصاب کنم…

دارم عهدم را می شکنم …

از روزی که خبر کشته شدن ستار بهشتی را شنیدم، که حتماً درباره اش خوانده اید، حال خوشی نداشته ام. چند بار سعی کردم ادامه ی قصه ام را بنویسم اما نتوانستم. دیدمش که دارد شکنجه می شود، همان طور که چند وقت پیش همسفر دخترها شدم و با هم به ته دره رفتیم، هنوز صداشان در گوشم می پیچد و پرسشی بی پاسخ که مگر ما چند بار زندگی می کنیم؟

دقیقاً شده ام پایان شعر اخوان که شاهزاده سر در چاه می کند و می پرسد

–          بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟

           صدا نالنده پاسخ داد

–          … اری نیست

خودآزارانه، خشمگین و دلتنگم. نمی دانم چه کار کنم که حالم بهتر شود.

وقتی که خبر را خواندم سر کار بودم، به همکارهام نگاه کردم که مهم ترین مشکل هر کدام شان شاید داشتن امکانات رفاهی بیشتر باشد، یا سلامتی. آن ها چنین حدی از ترس، ناامنی و استیصال را تجربه نکرده اند که می تواند کارکرد مغز را بالکل مختل کند.

می خواستم با کسی حرف بزنم اما نمی دانستم با کی؟ می خواستم بروم پایین، تو کافه ی پایین شرکت بنشینم و قهوه بنوشم، متوجه شدم که باران سیل آسا می بارد. به بالکن رفتم و سیگاری روشن کردم. آن هم آرامم نکرد.

زنگ زدم به روانشناسم، تنها توصیه اش این بود که خبرهای ایران را دنبال نکنم. گفت بگو گور بابای بقیه.

گفتم پس گور بابای خودت.

تماس را قطع کردم.